-
مثل پرواز"پایان"
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 00:06
و همچنان باد با قدرت می وزه...روز از سمت دریا بطرف ما و شب از سمت ما به دریا.صبح سردی با خودش میاره تا تازه بشی و شب گرما را با خودش میبره. راستی فصل مهاجرت رسید.البته من ناراحتم چون جایی که بدنیا اومدم را باید ترک کنم با کل خاطراتش،البته میدونم دوباره برمی گردم.از یک چیز دیگه هم ناراحتم:بهم نگفته بودن که یک روزی باید...
-
مثل پرواز"هفت"
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 23:53
... من خیلی قویم.خیلی شجاعم.باهوشم.میتونم نسبت به مسائل ناخواسته عکس العمل درستی انجام بدم...دارم اینارو تو دلم بخودم میگم. بالهامو باز کردم.باد نسبتا شدیدی می وزه.هر بار که فکر می کنم الان وقتشه که بپرم باد هم انگار فکرمو میخونه و منو هول میده جلو.واقعا باد عقل داره؟،می فهمه؟،...فکر نکنم.یک چیزی که نمیدونم چیه پشت...
-
مثل پرواز"شش"
چهارشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1389 23:57
روز موعود رسید.روزی که بخودم قول دادم پرواز کنم. چقدر زود شروع شد.هنوزم مضطربم،دودلم.اون همه اشتیاق حالا تبدیل به ترس شده.چرا؟ نمیدونم.هنوز نشستم و کاری نکردم. یجورایی هم گشنم شده.مجبورم صبر کنم تا پدرم برگرده.دلم میخواست خودم میرفتم دنبال غذا.اینجوری مجبور نبودم هر چی بهم میدن بخورم،چیزی که دوست داشتم میخوردم. از بال...
-
مثل باران،مثل آب
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 23:39
دنباله داستان برای یک شب و روز دیگه. داشتم تلویزیون یا همون تلوزون خودمونی را نگاه می کردم.قطعه ای از آهنگ آلبوم " باران عشق " را پخش میکرد. امشب گفتم یکم بیشتر گوش کنم،رفتم سراغ ام پی تری هام و دارم گوش میدم و می نویسم. واقعا بارانی از عشق بهمراه داره.در هر ضربه ای که به کلیدهای پیانو میخوره شوری از معرفت و...
-
مثل پرواز"پنج"
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 00:23
سه تا چیزی که بهش سال میگیم گذشت.پر از اتفاقات و تجربه های مختلف. بعضی هاش تلخ بود مثل باز نشدن یکی از تخم ها.خواهر یا برادرم بود که نتونست به دیوار گچی غلبه کنه...نمیدونم دوباره فرصت اینو داره که دوباره امتحان کنه،واقعا مرگ پایان زندگیه؟... یکی دیگه اینکه تنها برادرم بخاطر گرفتن زودتر غذا از صخره ها پرت شد...
-
مثل پرواز "چهار"
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 00:08
... _بی انتها،بی پایان،ته نداره،تا چشم کار می کنه آب موج میزنه،توه کوچولو هنوز مونده تا اینا را بفهمی.باید بزرگتر بشی. _کاری که بابا میکنه چیه؟ میره اون دور و میاد؟ _پرواز،بال زدن،پریدن.وقتی بزرگ بشی و بالهای تو هم رشد کنن،پر در بیارن،اونوقت تو هم پرواز میکنی.اولشش سخته،شایدم ناراحت کننده.ولی بالاخره هر پرنده ای مثل...
-
مثل پرواز "سه"
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 22:58
... گمونم چرتی زدم،هر کار کردم خوابم نبره نشد.خوب شاید اینم جزوی از زندگی منه. آره.دارم میرم بیرون.باد میاد.چقدر خیسم یخ کردم. مامان...بابا...آره این موجود بزرگ که بالا سرم وایستاده مامانه.همینجوری اومد تو ذهنم.اصلا مامان یعنی چی؟،نمیدونم ولش کن.فعلا خیلی گرمه،میرم زیر پر و بالش.پس این چیزای نرم و لطیف اسمش پره.اه...
-
مثل پرواز "دو"
پنجشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1389 23:51
... هنوز این دیوار گچی منو احاطه کرده.خسته شدم.میخوام اونطرف دیوارو ببینم.اما نه،میترسم.اگه چیز ترسناکی باشه یا هوا نباشه که نفس بکشم چی. پس چیزی که اون بیرون منو گرم می کنه چیه؟ اگه اون سالمه و نفس میکشه منم باید بتونم. تردید دارم...شاید بهتره بخوابم... از بس خوابیدم خسته شدم،از اینکه دست و پاهام اینجوری باشه دارم...
-
مثل پرواز
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 23:39
از وقتی که اومدم یه دیوار گچی دورم دیدم. فعلا دلم میخواد بخوابم.... بیدار شدم،احساس بدی دارم. تنگی نفس گرفتم.اینجا چقدر کوچیکه و تنگه.نمیتونم تکون بخورم.پاهام تو بغلمه. خوب ولی سرم تکون میخوره،هم نوکم،همون که منقار بهش میگن،مال من خیلی کوچیکه. دیگه نمیخوام اینجا بمونم.خسته شدم.بهتره یه نوکی به دیوار بزنم،آها،مثل اینکه...
-
برکت ...
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 11:47
میثم جان جدا از این نوشته هات کیف کردم ادامه بده نیروی بی پایان همیشه با تو است برکت باشد .
-
تویی که نمیشناختمت
چهارشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1389 01:01
یک فیلم که یادتون میاد،تویی که نمی شناختمت.سه تیکه بود،حالا.. داشتم یک نگاهی به مطالب روی سایت می کردم.تازه یادم اومد که تنها بودم،حرف دلمو کسی نمی دونست و اگه میدونست باور نداشت.حرف اینکه خدا چیه، من کیم؟،اینجا کجاست و محل گذره.حرف اینکه کسی که من میشناسمش حتی به اهریمن و پلیدی هم عشق می ورزه. و حالا... شماهایی که...
-
آهنگ دل نشین
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 00:55
بعضی مواقع از جایی که معلوم نیست یه موسیقی بدستم میرسه،خیلی وقت ها معلوم نیست نوازندش کیه،سازندش...؟ خیلی مواقع بدلم میشینه چون جدیدم هست و تا حالا نشنیدم. تازه به این نتیجه رسیدم که این نجوای سخن خداست که بدستم میرسه و با من حرف میزنه.مثل لالایی مادر برای نوزادش. دارم کم کم میفهمم...مامان...بابا...ددی...مامی... یاد...
-
سقراط
سهشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1389 00:42
پای جعبه جادویی نشسته بودم،یه مقدار بی هدف...مجری برنامه داستانی از سقراط بیان کرد. وقتی جوینده از آب بیرون آمد و از خفگی نجات پیدا کرد،سقراط پرسید وقتی زیر آب بودی به چیزی بیشتر فکر می کردی؟ و جواب داد به نفس کشیدن. نتیجه:؟؟؟
-
ستاره آبی
یکشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1389 23:53
اگه با چشمهای خودم نمیدیمش باور نمی کردم هست.البته همیشه ایمان داشتم که وجود داره. انقدر تجربه داشتم که یقین پیدا کنم. حتی در خیال هم همونقدر پرتو و خلوص داره که مثل وقتی که واقعا میبینیش. آه که اگه بشه به ذهنمون تسلط پیدا کنیم و واقعیت درونمون رو ببینیم همیشه تلالؤ آبی عشق کنار ما خواهد بود و گره های کور شده و حتی...
-
نیروی زندگی بخش
شنبه 28 فروردینماه سال 1389 00:56
شاید چند روزی نباشم،زود برمی گردم... وقتی به آهنگی که مورد علاقمه گوش میدم چیزی که ماهیتش برام شک برانگیزه وجودمو تسخیر می کنه،مثل یک نیرو یا انرژی. جالب اینجاست که حسم اینه که وقتی وجود منو لبریز می کنه واقعا لبریز میشه و به اطراف پراکنده میشه.هنوز تو مرحله ای نیستم که بدونم تاثیرش بر محیط اطرافم چیه،ولی تقریبا...
-
حرف دل
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 01:35
دلم میخواست هرچی دلم میخواست می نوشتم.اما... یاد بهلول افتادم،دیوانه شد که هرچی دلش خواست بگه و مهم نباشه که مردم چی میگن،بالاخره حرف دلشو میزد. حرف دل گالیله نزدیک بود به قیمت جونش تموم بشه.یقین پیدا کرده بود که زمین دور خورشید میگرده و کلیسا که ادعای نائبین مسیح را یدک می کشید، مرد حق ،اونو متهم به کفرگویی کرد....
-
سلطان جنگل
پنجشنبه 26 فروردینماه سال 1389 00:13
داشتم فکر می کردم سلطان جنگل لقب خوبی برای شیر هست یا نه. اصلا سلطان دارای چه ویژگی هایی باید باشه؟ سلطه داشته باشه،چجور تسلطی؟ زورگویی؟ قدرت داشته باشه؟ بنظرم فیل از همه قوی تره،نه؟ زیبایی و وقار؟ یال و کوپال؟ فکر کنم ببر شکیلتره،نه؟ اصلا کی به فکرش رسید که این موجود باید شاه حیوانات باشه؟ حالا یک مسئله جالب نظرمو...
-
چهار دیواری
چهارشنبه 25 فروردینماه سال 1389 00:27
تو فکر یک سقفم. این بالایی یک تبلیغه اما برای من یک یادآوری بود.یاد جایی افتادم که تو فکرم ساخته بودم.می نشستم داخلش...یکم توضیح بدم؛یک مکان مقدسه،هشت ضلعی،سبکه معابد،آره گنبد فیروزه ای داره،رنگ دیواراش صورتیه خاکیه کمرنگه.در نداره،ولی پرده ای نامرئی جلوی ورودیه که از ورود افکار ناخواسته و بیخود جلوگیری می کنه،و...
-
هدف
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 23:24
می پرسم. از یکی دیگه شاید بهتر بدونه. هنوز برام جا نیافتاده.دائم گمش می کنم. میدونی،آخه تکرار نمیشه.رفتن به اونجا رو میگم؛هدف. وقتی سر نمزنم یادم میره.حتی بعضی موقع ها خاطرات شیرینی هم که ازش داشتم فراموش میشه. تو آدرس هدف را میدونی؟ کدوم خیابون،کوچه،محله؟ اصلا رفتی ببینی چه خبره؟ نمیدونی کجاست؟.... هیس....دارم گوش می...
-
سبک بال
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 00:59
بازی روزگار ما رو در پیچ و تاب کوچه های ناشناخته دنیا قرار میده.گم میشیم،بعضی وقتها برمیگردیم سر جای اول. خدا میدونه چقدر مشغولیت فکری ساخته شده تا دید ما را از هدف اصلی زندگی در این دنیا دور کنه.صبح بلند میشی برنامه ریزی می کنی تا شب که برگردی راحت دراز بکشی،لم بدی،چایی بخوری.اما نمیدونی که روزگار نقشه دیگه ای برات...
-
تولد دوباره
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 01:16
با خودم فکر میکردم اینهمه چیزهای جورواجوری که یاد گرفتم به چه درد میخوره. یکیش همین نوشتن بود.چقدر سر اینکه موضوع انشاها سخت بود ظاهرا اذیت شدم.الآن ولی بخاطر همون جمله بندیها و کلی دردسر مخصوصا سر امتحانات که وقتم تنگ بود میتونم اینجا یه چیزایی سر هم کنم. خیلی چیزا بود که منو آزار داد به ظاهر، مثل سخت گرفتن مادرم سر...
-
سوت کور
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 01:23
سلام... ماشا... انقدر وبلاگ زیاد شده،سر ملتم گرم شده،نمیدونم اینجا فقط سکوت میبینم! انی بادی ذر!!! مهم نیست. سال جدید را شروع کردیم.یی هوو اومد تو بغلمون.هیچی نشده هجده روز گذشت. شاید دیگه موقش رسیده منم برم.برم تا کنار دوستان باشم.دوستان واقعی،کسایی که فقط حرف دوست بودنو نمیزنن. از پرکشیدن میگم،بال گشودن.از تحول ....
-
گل
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 23:52
گل های زیبا گل های رنگارنگ اونها حتی در رویاهای ما هم زیبا هستن.شاید خیلی جذاب تر،چون رویا قانونی برای محدودیت نداره.با تمام وجودت احساسش می کنی. گندمزار همیشه زیباییشو مدیون گلهای شقایقی هست که بطور نامنظم درونش رشد می کنه.روی فرش سبز عشق سرخی چشم نواز.هارمونی طبیعت. سنگ هم حتی گل داره،گل سنگ.سختی و زبری با پوششی از...
-
موسیقی
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 23:45
سلام،دارم با یه لب تاپ که حروف فارسی نداره تایپ می کنم.نه،از حفظ نیستم.اگه گفتین چطوری می تایپم جایزه دارین! بریم سر اصل مطلب.یک رویا داشتم.تصویر یک دیوار بود.نکته ای که داره صوتی که میشنیدم.تکه هایی از ضرب آهنگ پیانو. هر لحظه زیباتر و دل انگیزتر میشد.قابل وصف نیست.واقعا وصف نمیشه. یادمه وقتی تموم شد از خدا تشکر کردم...
-
امسال
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 00:30
آقا سال همگی پربرکت باشه سال خوبی داشته باشید. اگه یه مدت نبودم دلیل بر رفتنم نیست،مسافرم.با نسیم تحول برمی گردم مثل عقابها! روی همتونو می بوسم حتی خانوما!! عشقه دیگه،رنگشم مشکی نیست، آبیه ! در پناه نیروی بی پایان.
-
سفر ...
پنجشنبه 27 اسفندماه سال 1388 10:45
خوب دارم از شوق و شاید بیم می لرزم .... بالاخره رسید ... آغاز یک سفر ... عین جهانگردها یک کوله پشتی و دیگر .... عشق ... شاید تا مدتی نباشم اما هر از گاهی اگر به ابادی ای رسیدم .... شاید .... فرازی دیگر از کتاب محبوب این روزهایم تقدیم به شما ... ندانستن . دانش راستین است . تلاش برای انباشتن دانش . بیماری است . ابتدا...
-
رویای نیمه شب
سهشنبه 25 اسفندماه سال 1388 00:39
سلام وقتی میخوابم تا ساعت 3 یا 4 صبح چیز جالبی خواب نمیبینم.معمولا تو این ساعت ها بیدار میشم میرم یه جایی!! برمیگردم دوباره میخوابم.اونوقته که رویابینی جالبی دارم. مناظری که به قول معروف در وصف نمیگنجه. جالبه که بدونیم حتی اینجاها هم با همه زیباییش و آرامش بخشیش محل توقف نیست. روح انسان والاتر از اونه که ساکن باشه....
-
تسلیم ....
دوشنبه 24 اسفندماه سال 1388 18:14
تصور کنید که تمام امیدتان به یک موضوع است و به نوعی مثل نان شب برایتان مهم است . خوب حالا استاد به سادگی به شما میگویید . از این صرف نظر کن ..... به راستی فشاری بی رحمانه مینماید .... چه کسی میگفت راه خدا اسان است و استاد چون مادری تو را رهنمون است استاد چون جراحی بی عاطفه دست به چاقو میبرد و با شفقتی بی مانند دست به...
-
آگاهی
شنبه 22 اسفندماه سال 1388 20:31
و استاد ادامه داد: ...اگر در جستجوی چیزی تحت عنوان آگاهی خداوندی هستی، بدان دست نمی یابی مگر اینکه در ابتدا در وجودت به سکوت دست پیدا کنی. تا زمانیکه سر و صدا میهمان درونی توست، سکوت هرگز نمی تواند درون تو زندگی کند.
-
هنر نوشتن
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1388 00:18
خیلی وقت ها سعی می کنم مطلبی بنویسم که احساسمو راجب خالق خودم به زبان بیارم. اما وقتی توجهم جلب میشه به اشعاری که بزرگانی چون حافظ و مولانا از دیار خودم بهشون شکل دادن کمال آنچه که میخوام میگن،راهی که رفتن و من احساس می کنم که دوباره دارم تکرار میشم و مطالبم تکراریه اونم از نوعی که چندان جالب نیست و حتی قابل خوندن....