نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

رنگ خدا

مگه میشه به یاد تو نبود هر روز و هر شب  

مگه میشه از عشق تو سیراب نشد  

مگه میشه پناه تو و مراقبت هات از بین بره  

مگه میشه در رنگین کمان نباشی  

مگه میشه رنگ تو رو فراموش کرد  

مگه میشه یک رنگی تو رو از یاد برد  

میشه اینهمه نشانه رو ندید  

چشمی که رنگ تو رو نبینه چشم نیست  

گوش هایی که نوای تو رو نشنوه گوش نیست  

فدای تو  

و فدای همه عشقت  

همه بزرگیت   

هر جا که هستی و هر چی که صدات میکنن

گوسفندی

واقعا گوسفند بودن خیلی مزه داده که یه عده ای میخوان همچنان در حماقت های گوسفندی بمونن.  

  

علفتو بخور و اگه دنیا را آب برد بتوچه.تو که آب و علف داری و وقتی دنیا را سیل ببره تو را هم خواب میبره.  

  

وقتی شما از مغزتون ، وقتی من از مغزم درست استفاده نکنم ، از قدرت تفکرم ، پس چه فرقی بین من و یک گوسفند هست ، فقط بلدم مثل طوطی هرچی میگن را تکرار کنم.  

  

آره،دلم پره از دست این همه حماقت،جهالت،دیوانگی.صبر ایوب میخواد و شایدم بیشتر.  

  

ولی قراره تا کی بشینیمو ببینیم که آدمهای دوربرمون مثل الاغ فقط عرعر کردن بلدن و چشمشون فقط جلوی پاشونو میبینه؟  

  

خداوندا تو قاضی این محکمه ای.رای تو رای من هست.اگه میخوای که این روند بنظر من احمقانه ادامه پیدا کنه پس من دهانمو میبندم و فقط نگاه می کنم. 

بهار در بهار

چه روزهای قشنگی در بهار اومد و رفت و داره میاد.  

  

چه روزهای قشنگی از زندگی ما داره سپری میشه و طی میشه.  

  

چه روزهای قشنگی در این طی شد که واقعا من کی هستم؟  

  

چه روزهای قشنگی که من عاشق شدم!!!  

  

چه روزهایی  قشنگی که نیروی بی پایان با ما بود و مارو ترک نکرد  

  

چه روزهای قشنگی بود که وبلاگمون راه افتاد  

  

و چه روزهایی که قشنگ بود و من در اون روزها کلی دوست پیدا کرم.  

  

و روزهایی که دوستام برام عزیز شدن  

  

و روزهایی که گذشت و خاطرات به جا گذاشت  

  

و روزهایی که .....

روز طوفانی

یک روز بهاری کاملا هوا صاف بود،آفتابی و گرم.  

  

اون روز با خودش لذت های زیادی آورده بود،  

  

در این روز مرد تنهایی بود که تنهاییش زنجیرش کرده بود به دنیا،یه گوشه دنج خلوت و آرام،اون مردد بود که گوشه خلوتشو رها کنه و از لذت های روزش استفاده کنه یا فکر کنه که ماهیت وجودش چی هست و با خدای خودش راز و نیاز کنه.  

  

به هر حال اون میخواست تنهاییشو خاتمه بده.چون اون واقعا تنها نبود.  

  

تصمیمی که گرفت اون روز را عوض کرد.ابرهای تیره تمام آسمان را سیاه کردند ، باران با شدت در گرفت و طوفان و رعد و برق دلهره آور تا ساعت ها ادامه پیدا کرد.  

  

آسمان آبی حالا به یک میدان جنگ بدل شده بود.  

  

خیلی دلم میخواست بدونم اون چه تصمیمی گرفت.

به رنگ گل

وجود من آکنده از عشقی شد که بی پروا و بدون هراس از من محافظت کرد در شرایطی که آرزوهاش از یاد رفت و من هدفش شدم.  

  

خندید ، غمگین شد ،مضطرب ، شاد  و به هدفش نرسید بلکه اونو ساخت.  

  

و من اونو مادر نامیدم.  

  

که کمتر از خالق من نیست و شایسته تر ازین نیست که بجای اینکه بگم  خسته نباشی براش دعا کنم و تمام سعیمو تا هدف اون باشم.  

  

آره ،خودمو بسازم........  

  

...........

زندگی

تلاش های ما برای بهتر کردن زندگیمون همیشه به نتیجه نمیرسه.اصلا روند این کار اینطور نیست که بتونیم به آرزوهامون دست پیدا کنیم.  

  

به قول شاعر باید پارو نزد وا داد  

  باید دل رو به دریا داد  

خودش میبرتت هرجا دلش خواست  

  به هرجا برد بدون ساحل همونجاست  

  

اینه که باید بشینیم و کاری نکنیم؟ نه ، مطمئنا تلاش ما برای زندگی اینطوره که باید پارومونو در جهت درست بکار ببریم.یا راهنمایی بخوایم،مثل اینکه به یک فانوس دریایی نگاه می کنیم یا از روی سوسوی ستاره ها راهمونو پیدا می کنیم.این نور کوچیک ستاره ها را دست کم نگیریم.اینها واقعا علامت هایی برای رسیدن به مقصود هستند.  

  

و وقتی صبح زندگی شروع میشه هرجوری شروع کنی همونطوری هم پایان میگیره.این عالی که میتونیم زندگی کنیم.این عالی که میبینی هزارتا دردسر را تحمل کردی تا فقط یه شکلات برای یه بچه بخری.یا یه پولی را بریزی توی صندوق صدقات.  

  

مهم این نیست که قراره این پول کجا بره مهم اینه که من اینکارو از اول مثبت کردم.با عشق دادم.  

  

و میتونیم یه گوشه از اداره عظیم نیروی بی پایان باشیم.مثل یه کارمند برای این اداره کار کنیم.صبح سرکار بریم و شب خوشنود برگردیم و ببالیم که تو این شرکت کار می کنیم.  

  

چقدر از بیمتون تو این شرکت میگذره؟ چقدر سابقه کار دارین؟ دو سال؟ ده سال؟ هزار سال؟

هست و نیست

من اینجام                                     دقیقا اینجا...  
  
    
                        نه ، اینجا...  
  
  
                                                                  اینجام؟...  
  
نیستم....  
  
هستم......  
  
اگه اینجام پس هستم،نیستم؟  یعنی من وجود دارم؟ ندارم؟ پس کلمات چطور شکل میگیره و جمله ساخته میشه؟  
  
شهری ویران میشه.  
  
تابلویی خلق میشه.  
  
پس من همه جا هستم.  
  
اینجا... دقیقا اینجا...