نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

مرزهای آزاد (چندمی؟)

در تاریکی شب ذلمات ، شبی که عوامل تاریکی هر کورسوی نوری را ردیابی میکنن و به اعماق تاریکی پایین میکشن تا خاموش بشه ، تا آ فتابو نبینه....


پس اونا منتظر درخشش ستاره ها میشینن تا شکارش کنن...


تنها نور فرا بنفش مایل به آبی از دیدشون پنهان میمونه


تمرین میکنم تا با این نور بدرخشم تا مرز خورشید

تجربه

حتی عوامل منفی هم باعث کسب تجربه میشه  

تجربه ای برای رسیدن به مقصود  

مثل یه دعوا  

چشمامو وا کردم

سال نو مبارک

خوابی دیدم که تعبیرش اینه که وقتی مجرای پاکی برای حضور و انتشار نیروی کیهانیه خدا نباشم مسلما اوناییکه به این چشمه دلبستن به جای سیراب شدن ازش دوری میکنن  

  

ولی چشمه میتونه زلال بشه و این اتفاق میافته  

  

سال نو مبارک

گلهای عشق

دیگه چیزی از زمستون نمونده و بهار در راهه . به سالی که گذشت نگاهی کنیم ببینیم چه کاری کردیم که تونستیم حداقل از خودمون راضی باشیم.  

تو این افکار مثبتا مثبت تر بشه و منفیا منفی تر ، یعنی از صفر دور بشه  

  

گلها خیلی وقت پیش تخم ریزی کردن و دانه ها زیر زمین سرد به انتظار بهار نشستن.  

زمانی که آفتاب گرمتره.  

  

ما چی؟ برای ذهنمون بذر سبزی کاشتیم؟ مثل: سال دیگه با همسایم ، همکارم آشتی میکنم.  

  

من خودم بذر عشق کاشتم . آره ... میخوام دیگه تنها نمونم ، میخوام شریک داشته باشم.  

  

امیدوارم غنچه های عشق در بهار شکفته بشن

اندیشه

فقط بتو می اندیشم  

  

تو که هیچوقت تنهام نذاشتی  

    

 تو که بهونه نیاووردی  

  

تو که نظاره گر بودی  

  

تو که از من مطمئن بودی  

  

تو که منتظر بودی  

  

که....  

  

دوباره برگردم  

  

انا الیه راجعون

غذای روح

گرسنه شدم،یعنی جسمم غذا خواست و بهش دادم.روزی سه وعده شایدم بیشتر  

خسته شدم،یعنی جسمم خسته شد و خوابیدم شاید بیشتر از وقت لازم  

  

میخواستم لذت ببرم،یعنی ذهنم لذت ببره و چیزایی که دوست ندارم بگم اتفاق افتاد.  

میخواستم آرامش داشته باشم ، یعنی ذهنم آرام بشه و گذاشتم خیالم به همه جا پرواز کنه.  

  

  

...  

  

گمشدم،یعنی احساس کردم گم کرده دارم  

شنیدم،موسیقی که وجودمو تسخیر کرد  

عاشق شدم و دلتنگ ، یعنی محبت بود که زنجیر شد  

  

روحمو دیدم حسش کردم،یعنی....  

  

یعنی این من بودم این خود من بودم نه جسم نه ذهن من وقتی جسمم به خواب رفت و ذهنم خسته بال نشست و نظاره گر شد ، روحم بود که تقاضا کرد.  

  

اون عشق میخواست ،اون سکوت خواست ، اون مقصدو خواست.  

  

به خودم فرصت دادم تا عاشق بشم تا آرام بشم تا به مقصد فکر کنم.  

  

پ.ن.:چقدر عاشق همه چیم مثل همون موقع که برای هیچی یا هیچکس اشک ریختم ، یعنی اشکو غمی که از اعماق اومد.

پایان جهان 2012

گاه شماری دیدم که پایان جهانو نشون میده در آخر سال 2012  

  

طبق تقویم مایاها این تاریخ پایان حیات زمین محاسبه میشه چون اونها فقط تا آخر این سالو محاسبه کردن.تقویمی که دارای دقت بالایی هست.    

  

من کاری به این پیشگویی ها و درست و غلط بودنش ندارم ولی منو به فکر انداخت.  

  

فرض میکنم که 100 سال عمر میکنم .33 سال گذشته.67 سال دیگه وقت دارم.میتونم یه گاه شمار تنظیم کنم که بقیه وقت باقیمونده رو نشون بده.زمانی که قراره من چیزای خوب تجربه کنم.زمانی که قراره از اینجا بودنم لذت ببرم.  

  

وقتی به ثانیه هایی که دونه دونه کم میشه نگاه میکنم میبینم که چقدر این زمان محدوده و من اصلا به فکر نیستم که زندگی خودمو عوض کنم.اشتباهاتمو جبران کنم.هر حرفی که تایپ میشه نصف ثانیه از دست میره.  

احساس میکنم که فکر کردن چقدر خرج داره .همین الان پنج دقیقه گذشت و عمرم چقدر شد؟ 66 سال و 364 روز و 23 ساعت و 54 دقیقه او 59 ، 58 ، 56 ، 55 ، 54 ، .......  ثانیه!!!

  

  دارم قیمتشو حس میکنم.پس خدافظ