نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

پینوکیو

سلام. 

 

داستان تکراری، امّا...(بقول بعضی آمما!!) 

 

پینوکیو دوست داشتنی کودکی ما از چوب تبدیل به پسر بچه زنده ای شد،البته الاغم شد.یادتونه که روباه سکه با ارزش پینو رو با مکر و حیله دزدید. 

 

جینای دوست داشتنی،فرشته مهربون و داروی تلخ شفا دهنده.  

 

شهر بازی و سرنوشت غم انگیز. 

 

شهر بازی،شهر بازی ما.ما پینوهای بیچاره چرا به حرف جینای وجدانمون گوش نمی کنیم.چرا حرف های فرشته رو ندید می گیریم حتی موقعی که سرنوشتمونو توی تابوت بما نشون میده. 

 

منتظریم نهنگه ما رو ببلعه؟ یخورده فکر کنید،یه ذره................................

 

درخت

نیروی درون منو متوجه چیزی کرد که تا حالا بهش دقت نکرده بودم. 

 

درختان برای جذب حداکثر نور خورشید برگاشونو می گسترن.مثل انسانی که برای رفع خستگی عضلاتشو میکشه تا جایی که ممکنه. 

 

تا آخرین جای ممکن...

 

دارم فکر می کنم برای جذب نیروی بی پایان باید چکار کنم،یعنی یک درخت از من به خالق من نزدیکتره؟؟؟ ای کاش می تونستم درختی باشم با روح انسانی  

تلاش

مایوس میشیم.چرا؟ 

 

چرا فکر می کنیم بخاطر کارایی که کردیم،اشتباهات،خدا مارا نمی بخشه؟ 

احمقانه هست. 

بی اهمیته. 

تلاش می کنیم و دوباره برمی گردیم. 

برمیگردیم به اصل خودمون،درونمون. 

آره،تسلیم نمی شیم. 

 

وقت از دست میره.حتی وقتم اهمیتی نداره.مهم اینه که در طول مدت زمان چی یاد گرفتیم و چی تجربه کردیم.آیا تلاش کردیم به اندازه نصف قدم به نیروی خالص درونمون نزدیک بشیم؟ نصف قدم.یه سانت.یه جرقه تو ذهن،تو فکر.

بودن یا نبودن

مثل اینکه بودن یا نبودن شده مشکل بزرگ بلاگ ما! 

 

البته زیاد مهم نیست. 

 

تمام اون چیزی که داریم یا تصورشو میکنیم تا وقتی یکی از تعلقات دنیا باشه و بهش ربط پیدا کنه طبق قانون زمین فنا میشه.حالا چیزی که از بین نمیره چیه. 

 

بهش فکر کردین،من  خیلی. 

  

سرزمینهای بی پایان

وقتی مثل یک پرنده در قفس،افکارت محدود به میله های قفس میشه آیا به چیزهایی که داره اونطرف میله ها اتفاق میوفته فکر کردی؟ 

 

چرا شجاعت به خرج نمیدیم که.... 

 

که وقتی در قفس بازه پرواز کنیم؟ 

 

اینقدر به این کره خاکی فکر کردیم که دیگه یادمون رفته کی بودیم،چی شدیم و قراره بعدا چکاره بشیم. 

 

آفتاب در سرزمینهای بی پایان غروب نمیکنه،همونجا که خورشیدشو دیدی  و فقط دیدی و فقط همین...

 

مشکل مشترک

زمانی هست که من با دیگران همکاری میکنم تا مشکلشون حل بشه. 

 

زمانی هست که با حرکتهای بی مورد باعث میشم مشکلات دیگران بشه دغدغه خودم. 

 

یک زمانی میبینم که اون مسئله برای همکارم حل شده ولی شده قسمتی از وجود من. 

 

امروز خیلی بهش فکر کردم. 

 

سعی میکنم از این به بعد آزادتر زندگی کنم و مشکلات دیگران را هم حل کنم. 

 

فکر کنم خودم به اندازه کافی دردسر دارم،گره های کوری که باید با کمک استاد باز بشه. 

 

خودمو رها کردم. 

 

فکر کردم. 

 

برای کار بهتری ساخته شدم.  

 

آموزش دیدم،تجربه کردم تا آماده بشم.

 

نیومدم وقتمو تلف کنم.همینطور زندگیمو. 

 

دارم بهش فکر می کنم.

گل

با اینکه میدونست دو روز بیشتر سرحال نیست ولی اومد و باز شد.جرات کرد که جلوی باد قد علم کنه با اینکه یک گلبرگشو از دست داد. 

چه عطری داشت,هنوز بوشو حس میکنم. 

فقط دو روز وقت داشت. 

 

ریشش انقدر عمیق نبود.فکر کنم اصلا نداشت چون مال زمین نبود.زمینیا ریشه دارن.فکر می کنن اصالته. 

 

ولی من میدونم که همون گل در همه جا در میاد حتی جاییکه بی آبه. 

 

اون به شجاعت فکر می کنه نه اصالت.