نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

چهار دیواری

تو فکر یک سقفم. 

 

این بالایی یک تبلیغه اما برای من یک یادآوری بود.یاد جایی افتادم که تو فکرم ساخته بودم.می نشستم داخلش...یکم توضیح بدم؛یک مکان مقدسه،هشت ضلعی،سبکه معابد،آره گنبد فیروزه ای داره،رنگ دیواراش صورتیه خاکیه کمرنگه.در نداره،ولی پرده ای نامرئی جلوی ورودیه که از ورود افکار ناخواسته و بیخود جلوگیری می کنه،و مزاحمها.درونشو شیریه کم رنگ زدم. 

 

آرامشی دارم وقتی داخل هستم.فکرای عجیب غریب به سمتش میان و به پرده میخورنو با نورافشانی از بین میرن مثل برخورد شهابسنگ ها با جو زمین. 

 

اصلا برای چی ساختمش؛میخوام متمرکز بشم.میخوام به کسی که منو خلق کرده فکر کنم و به اینکه چرا خلق شدم.یکمم نیایش میکنم،یکم بیشتر. 

 

یه مدتی فراموشش کرده بودم.تو باد و بارون یه مقدار خراب شده بود.دیروز و امروز وقت گذاشتم ترمیمش کردم چون خیلی بهش نیاز دارم.به آرامشش،به سکوتش. 

 

سعی می کنم دیگه خراب نشه.نشستم و به ورودی نگاه می کنم.یه نفس عمیق....

هدف

می پرسم. 

 

از یکی دیگه شاید بهتر بدونه. 

 

هنوز برام جا نیافتاده.دائم گمش می کنم. 

 

میدونی،آخه تکرار نمیشه.رفتن به اونجا رو میگم؛هدف. 

 

وقتی سر نمزنم یادم میره.حتی بعضی موقع ها خاطرات شیرینی هم که ازش داشتم فراموش میشه. 

 

تو آدرس هدف را میدونی؟ کدوم خیابون،کوچه،محله؟ اصلا رفتی ببینی چه خبره؟ نمیدونی کجاست؟.... 

 

هیس....دارم گوش می دم.صدای آشنا میاد.یک آهنگ که فکر کنم اونجا شنیدم؛هدف. 

 

یخورده گنگه.خیلی آرومه.باید ساکت باشم تا بهتر بفهمم..............شاید بتونم منبع رو پیدا کنم.آره این زمزمه از هدف میاد.  

 

فکر کنم چیزی دیدم...یه نور.نور آشنا.آره آبی رنگه،نه شایدم سبزه...مطمئن نیستم رنگشو درست فهمیده باشم.باید بیشتر دقت کنم. 

 

........ 

 

خسته شدم،زیاد گشتنم نمیشه،بدتر کسل شدم.بهتره ولش کنم،شاید فردا پیداش کردم. 

 

خورشید...فعلا دم دسته،گرم شدم،دلپذیره.تا چند سال دیگه نور میدی؟یک میلیون سال دیگه؟چرا حرف نمیزنی؟ خل شدم.....شاید.... 

 

هدفو پیدا می کنم،قول میدم...قول...                         ....

 

سبک بال

بازی روزگار ما رو در پیچ و تاب کوچه های ناشناخته دنیا قرار میده.گم میشیم،بعضی وقتها برمیگردیم سر جای اول. 

 

خدا میدونه چقدر مشغولیت فکری ساخته شده تا دید ما را از هدف اصلی زندگی در این دنیا دور کنه.صبح بلند میشی برنامه ریزی می کنی تا شب که برگردی راحت دراز بکشی،لم بدی،چایی بخوری.اما نمیدونی که روزگار نقشه دیگه ای برات کشیده و برنامه هاتو نقش بر آب میکنه. 

 

میخوای ساعت 5 تعطیل کنی طبق معمول،دست بر قضا یک آشنایی میبینتت،مجبوری بمونی بهش گوش بدی.وای ساعت 6 شد.میای بری با اتوبوس و مترو بری یا ماشینت،برق قطع میشه،لاستیک پنچر میشه،پشت ترافیک گیر میکنی.ای بابا ساعت 7 شد. 

 

بالاخره رسیدم،ای وای نون یادم رفت.بیست تا پله رو اومدی بالا.میری نون وایی،وای چه صفی! 

 

تلفن زنگ میزنه،فامیلت مریض شده،فردا مهلت چک داری.وای شهریه مدرسه. 

 

امروز مثل یک پرنده سبک بال احساس پرواز می کردم.رفتم بیرون یک دوری زدم.فقط نگاه کردم.به زندگی،به مردمی که اطرافم در فکر بودن.فکر اینکه چطوری روز را تموم کنن و شب برگردن به خونه بخوابن. 

 

من فقط امروز سریال زندگی را نگاه کردم.توش نقشی نداشتم.بدون فکر کردن و دل مشغولی روزم شب شد.هدفم از زندگی چیه؟  

 

نمیخوام دوباره "گیم اور" بشم....

تولد دوباره

با خودم فکر میکردم اینهمه چیزهای جورواجوری که یاد گرفتم به چه درد میخوره. 

  

یکیش همین نوشتن بود.چقدر سر اینکه موضوع انشاها سخت بود ظاهرا اذیت شدم.الآن ولی بخاطر همون جمله بندیها و کلی دردسر مخصوصا سر امتحانات که وقتم تنگ بود میتونم اینجا یه چیزایی سر هم کنم. 

 

خیلی چیزا بود که منو آزار داد به ظاهر، مثل سخت گرفتن مادرم سر رعایت نظافت و پاکیزگی.ولی امروز خودم لذت می برم از اینکه همه چی برق بزنه،هم اینکه منضبط شدم در کارهام. 

 

ولی نیروی بی پایان دست بردار نیست.هنوز خیلی چیزا باید یاد بگیرم.به چه درد میخوره؟نمیدونم،اصلا به فکرمم نمیرسه که چی میخواد یادم بده.میخواد آماده بشم.برای یک تولد دوباره.چون خیلی چیزا هم داره یادم میره(مثل حیظ بودن!!). 

 

شبیه یه جور دگردیسیه.تبدیل کرم  پرزدار به پروانه ی زیبا. 

 

کلی چیز باید یاد بگیرم،وقت تنگه.دوباره آفتاب بالا میاد،سعی میکنم دوباره متولد بشم. 

 

سوت کور

سلام... 

 

ماشا... انقدر وبلاگ زیاد شده،سر ملتم گرم شده،نمیدونم اینجا فقط سکوت میبینم! 

 

انی بادی ذر!!! 

 

مهم نیست. 

 

سال جدید را شروع کردیم.یی هوو اومد تو بغلمون.هیچی نشده هجده روز گذشت. 

 

شاید دیگه موقش رسیده منم برم.برم تا کنار دوستان باشم.دوستان واقعی،کسایی که فقط حرف دوست بودنو نمیزنن.  

 

از پرکشیدن میگم،بال گشودن.از تحول

 

سکوت. 

 

آرامش.لذت هم نوا شدن با باد.هم نگاه شدن با خورشید.خروشان بودن مثل رود.بزرگ بودن مثل دریا.عاشق بودن مثل خدا.ریشه دار بودن مثل درخت.فکر کردن مثل سکوت.....

 

 

 

گل

گل های زیبا  

گل های رنگارنگ 

 

اونها حتی در رویاهای ما هم زیبا هستن.شاید خیلی جذاب تر،چون رویا قانونی برای محدودیت نداره.با تمام وجودت احساسش می کنی. 

 

گندمزار همیشه زیباییشو مدیون گلهای شقایقی هست که بطور نامنظم درونش رشد می کنه.روی فرش سبز عشق سرخی چشم نواز.هارمونی طبیعت. 

 

سنگ هم حتی گل داره،گل سنگ.سختی و زبری با پوششی از سبزی تبدیل به مکانی میشه برای نشستن یا دست کشیدن،لمس بهار. 

 

نمیدونم صدایی از شیپور گل نیلوفر در میاد یا نه.فکر کنم یه چیزی زمزمه می کنه،یه چیزی مثل صوت نیروی بی پایان.چون از انتهای درونش پیش میاد و بسوی جهان بیرون باز میشه. 

 

زیباترین کدومه.........نمیدونم.چطور میتونم راجب زیبایی قضاوت کنم وقتی محدودم به چشمهایی که فقط دنیای بیرونو میبینه،فقط انعکاس نورو روی گلبرگ میبینه.تاریکی منو محدود می کنه. 

 

فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش...گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

امسال

آقا سال همگی پربرکت باشه 

 

سال خوبی داشته باشید. 

 

اگه یه مدت نبودم دلیل بر رفتنم نیست،مسافرم.با نسیم تحول برمی گردم مثل عقابها! 

 

روی همتونو می بوسم حتی خانوما!! عشقه دیگه،رنگشم مشکی نیست،آبیه

 

در پناه نیروی بی پایان.