آره.درسته که هرجا بری آسمون همین رنگه ولی تو شب که تاریکه دیگه آبیی در کار نیست و ستاره ها راهتو روشن می کنن.
آسمونی که بهش نگاه می کنی ستاره داره؟ ...بخاطره ابر و غباره،غبار آلودگی فکرتو،ذهنتو پوشونده.
بعضی موقع ها این غبارها ماله افکار خودت نیست برای دیگران هست که تا مرزهای ذهن تو کشیده شده.
بد نیست امتحان کنیم ببینیم جای دیگه ای بایستیم هواش بهتره یا نه.شاید نور فانوس کسی راه ما را روشن کرد.کسی که داره دنبال ردپای نور می گرده.جایی که دور از دیگران هست.دیگرانی که باعث آلودگی هستن.
نمیدونم تا حالا آسمان صاف شب رو دیدین؟من دیدم.دریایی از ستاره.انقدر شکوه داره که شاید یادت میره دهنت باز مونده و چند ساعت گذشته!؟ شاید فقط بدنیا اومدم که این شکوه را ببینم.
خدایا چیزی هست که قابل مقایسه با نمایش آسمان شب باشه؟ دلم با خویش می گوید که آری هست.
آرامشم را در تو جویم ای وسعت سبز
نجوای خود را با تو گویم ای فرصت سبز
ای دشتهایت ارغوانی ای گلشن راز
با لاله هایت می توانی باشی سرافراز
ای سرزمین آسمانی ای کشور عشق
نامت بلند و جاودانی در دفتر عشق
مردان تو در استقامت مثل دماوند
در پاکی روح و کرامت مانند اروند
ماشین؟ نه
قطار؟ نه
...؟ نه!
دستور دادن! آره.مگه همش نمیگیم که خدا بزرگه،عاقل ترینه.هیچ چیز از دیدش پنهان نیست و کارش خیلی درسته.حساب کتاب داره.کسی رو دستش نیست.عادله؟
پس چرا وقتی کلی زحمت میکشه که سنگ بندازه جلوی پای ما یا بزور ما را وادار به انجام کاری میکنه داد و هوارمون به آسمون میره و گله و شکایت و شکوه؟
اگه عاقله میدونه چکار میکنه،نه؟ وقتی سرباز خوبی باشی و بدونی که فرمانده با تدبیری داری از فرمانش سرپیچی می کنی؟ حالا یکم عشقم بهش اضافه کن،اگه ادعای اینو داری که عاشق خدا هستی نباید به فرامینش گوش بدی و اجرا کنی؟ به خودم گفتم،بدل نگیر.برو هرچه میخواهد دل تنگت بگوی به خالقت که یگوشش دره،یه گوششم دروازه.انگار اصلا به حساب نمیارتت! آره...
و زندگی من شروع شد.
میدونم که مادرم وقتی که خیلی کوچک بودم هر روز بغلم کرده و بهم سلام کرده.عشق جاودانی مادر به فرزند.حتی وقتی اومدم.
یاد گرفتم به بزرگتر از خودم سلام بدم به نشانه ادب و احترام! حتی یاد گرفتم به کوچکتر از خودمم سلام بدم بخاطر ادب و احترام!
از وقتی پامو گذاشتم تو مدرسه به دوستانم و معلمم سلام کردم تا اومدم بیرون همچنان ادامه داشت.
به همکارم سلام دادم،به آشنا،حتی به غریبه.
یاد گرفتم که نماز بخونم و به خدایی که نمیشناختمش سلام بدم.خدایی که گفتند ما را آفرید و هیچوقت دلیلی برای حرفشون که چرا آفرید ارائه نمیدادن،شایدم من هیچوقت نپرسیدم.
به این فکر کردم که تمام کسایی که بهشون احترام نشانه ادب گذاشتم همزبان خودم بودن و میدونم اگه به یک غیر همزبان سلام کنم نمیدونه منظورم چیه و چی میگم!
ولی کسی که خالق من بود خالق اونها هم بود و یادشون داده که به زبان خودشون بهش احترام بزارند.
جدیدا فهمیدم که....؟ فهمیدم که شما همونی که من فهمیدم شما هم فهمیدین!
دیگه احتیاجی به توضیح نداره!
سلام خدای مهربان و بخشنده!
وقتی خوندم به اعماق وجودم نفوذ کرد.
آنگاه که او در جایگاه پالایش نقره نشسته و چشم از تو بر نمیدارد تا عاقبت خود را در آینه مذاب تو ببیند.در آن لحظه که خالص هستی که او مراقبتی بی نظیر و حرارتی دائمی به تو بخشیده تا چنین شوی که بازتاب نور باشی و انعکاس هر چیزی به بهترین شکل.
هوشیار باش که پروردگار هر لحظه بتو می اندیشد و این نهایت عشق است و تعریف عشق است.
پس چرا در نادانی و مادیت غوطه وریم؟ چرا نوازشهای صبح هنگام او را با خواب در تاریکی پاسخ می دهیم؟ ...
اهلیم یا غریب؟
و همچنان باد با قدرت می وزه...روز از سمت دریا بطرف ما و شب از سمت ما به دریا.صبح سردی با خودش میاره تا تازه بشی و شب گرما را با خودش میبره.
راستی فصل مهاجرت رسید.البته من ناراحتم چون جایی که بدنیا اومدم را باید ترک کنم با کل خاطراتش،البته میدونم دوباره برمی گردم.از یک چیز دیگه هم ناراحتم:بهم نگفته بودن که یک روزی باید بریم،اگه پرواز را یاد نگرفته بودم چی میشد؟ اینجا موندگار بودم.دارم فکر می کنم.از اولم برای پرواز کردن اومده بودم.از همون موقع که...از همون اول...اول کجا؟کی؟...
بال هامو باز کردم و یقین دارم که پرواز می کنم...و...بال زدم...شگفت انگیزه،دارم تو آسمون میرم جلو و باد تنمو نوازش میکنه.انگار که هیچ چیز نمیتونه جلومو بگیره.الان روی دریا هستم.از این زاویه فقط آبی میبینی.همه جا آبیه.
شگفت انگیزه.دارم به موجوداتی فکر می کنم که نمیتونن پرواز کنن.نمیدونم،شاید یک روزی اونها هم بتونن از این کار لذت ببرن.مثل ماهیها که دارن زیر پام تو آب شنا میکنن.آره اونا شنا میکنن...شنا.باید جالب باشه.
مادر بهم گفت داری خیلی دور میشی.دارم دور میزنم،دور زدنم حرکت جالبیه! یخورده بیشتر.یه دور عمودی بزنم ببینم چجوریه.یوووهووووو!!!.....
...
اون روز و روزهای دیگه پرواز کردم،دیگه جزوی از زندگیم شده.دنبال غذا به همه جا سرک کشیدم.البته با والدینم! خیلی مراقب من هستن.دائما راجب خطرات مختلف برام حرف زدن.همیشه درست میگن ولی یخورده اغراق می کنن که من بیشتر احتیاط کنم.ولی من زیاد گوشم بدهکار نیست.
روز موعود رسید و من آماده هستم که سفر دور و دراز و پرخطری که مادر راجبش همیشه حرف میزد را شروع کنم.ترس؟ برای چی؟ نه،یادمه که از پرواز کردنم ترس داشتم.ولی هیجان دیدن جاهای دیگه و ماجراجویی منو لبریز از اعتماد کرده.آخه من یک...یک...یک پرنده ماجراجو هستم.
پدر صدام زد،نمیخوای راه بیافتی؟ ما که رفتیم...
برای آخرین بار دور زدم و نگاه کردم.از اینجا فقط صخره میبینم.لانه دیگه معلوم نیست.برگشتم و به پرنده های دیگه ملحق شدم،با خودم فکر کردم که یک آشیانه اونطرف دریا بسازم...اگه اونطرفی باشه! یعنی ته داره؟ بعضی ها میگن داره!
...
(پایان)
...
من خیلی قویم.خیلی شجاعم.باهوشم.میتونم نسبت به مسائل ناخواسته عکس العمل درستی انجام بدم...دارم اینارو تو دلم بخودم میگم.
بالهامو باز کردم.باد نسبتا شدیدی می وزه.هر بار که فکر می کنم الان وقتشه که بپرم باد هم انگار فکرمو میخونه و منو هول میده جلو.واقعا باد عقل داره؟،می فهمه؟،...فکر نکنم.یک چیزی که نمیدونم چیه پشت این قضیه هست.احساسم میگه کسی غیر از پدر و مادرم مراقب من هست.
مادرم داره میاد.وای چه خوب! یه چیز خوشمزه با خودش آورده....اه،چرا نشست اون بالا،مثل همیشه نیومد اینجا.وای،دلم میخواد اون غذایی که آورده زودتر بخورمش.حسابی گشنم شده.
منتظرم...
_بیا اینجا دیگه مامان...صدامو نمیشنوی...گشنمه!...
_...
_اتفاقی افتاده؟
_...
بهتره بلندتر صحبت کنم،انگار نمیشنوه...
...الان دو دقیقه گذشته و مادر هنوز اونجا نشسته.کلی جیغ و داد کردم.ولی انگار نمیشنوه! نخیر!اینجوری نمیشه.دل درد گرفتم از گرسنگی.بابا هم که نیومد.باید یجوری خودمو برسونم اون بالا.
راه افتادم.پای پیاده!! دارم می رسم.خسته شدم.اه! مامان پر زد رفت بالاتر نشست.منو دید ولی انگار اصلا نفهمید چقدر بلا سرم اومد تا رسیدم بهش.ای داد یجایی رفت که دیگه نمیشه پیاده رفت.مجبورم بپرم.نزدیکه...فکر کنم بتونم.یک...دو...سه...رسیدم.دارم میوفتم...یکی منو بگیره...!!
الان غروبه و یک روز طاقت فرسا و کلی بپر بپر داره تموم میشه.حسابی خسته شدم،چون امروز تا آخرین دقایق با دردسر غذا خوردم.از این سنگ به اون سنگ،ازین صخره به اون صخره.ولی فهمیدم اینهمه علتش چی بود و رفتار عجیب امروز مادر بخاطر این بود که پرواز کنم.هرچند کوچیک و کوتاه،ولی باید انجامش میدادم تا کاملا بفهمم که باید چکار کنم.کسب تجربه همیشه با عمل انجام میشه و نشستن و با عقل سبک سنگین کردن فایده نداره.
فردا با باد همراه میشم.یجورایی فکر می کنم منو هدایت میکنه...امروز خیلی چیزا یاد گرفتم... .
(ادامه دارد)