قوانین شکل گرفتند تا ما بتوانیم زندگی بهتری داشته باشیم.اما هیچ وقت کامل نبودند.آنها تغییر کردند چون مردم تغییر کردند.
یک حس عجیبی دارم.انگار که تحت هیچ قانونی نیستم.خط قرمز ها مفهومی نداره.شاید به هر کاری که در فکر بگنجه دست بزنم.هر کاری.
آیا مفهوم آزادی همین بود؟ با تمام اینها هر کاری برگشتی داره و دیر یا زود نتیجه کارهای خودمو میبینم.آزادی،آزادی،آزادی...هر چی فکر کنی اتفاق میافته.
دارم فکر میکنم....
من به روز موعود فکر می کنم.روزی که تغییرات آنقدر زیاد شده که به چشم نیاد.انقدر که چیزهایی که دائما مورد تاکید من هست عمومی شده.
لبخند.در آن روز من لبخند می زنم.احساس می کنم که خدا هم لبخند می زنه.بعد از روزها تلاش و سختی ها،تفکرات بی امان،...
و بالاخره به نقطه طلایی زندگی خودم می رسم.اون روز می فهمم که راه درستی را می رفتم.
دیگه هر جایی که نگاه می کنم انعکاس نور نمیبینم بلکه همه چیز از درون نورافشانی می کنه.
من به همون چیزی فکر می کنم که مقصود خالق من هست.
موفق باشید و پاینده.
خیلی سعی کردم خودمو بزارم جای باغبان.ببینم چی تو فکرش میگذره.
چطور میشه که علف،علف میشه و چطور گل تبدیل به گل میشه.سرنوشت هر گیاهی انگار از قبل تعیین شده.از دیدگاه من علف علفه و سیب سیبه.شکوفه قشنگه،چون من میگم قشنگه.
امروز روز عجیبی بود.باغبان راه افتاد و با یک کیسه به گیاهان خاصی سرک میکشه.اون چیزهایی را جمع آوری کرد.تخم یک سری گیاهان.گل هایی متفاوت.اونهایی که با تمام سختی های موجود برنامه درستی را پیش بردند و نتیجه دانه هایی مقاوم هست که اینجا کاشته نمیشه.چون باغبان با دقت و تأمل جداشون کرد و با خودش برد.این معنیش این نیست که این دانه ها خشک و آسیاب میشوند.چون طعم خوشی ندارند و اصولا فقط برای تولد یک گیاه جدید جمع آوری شدند.
داخل باغ وضعیت اصلا مطلوب نیست.انجیرهای دوست داشتنی رنگ عوض کردند و به دور درختان پیچیدند.نفس کشیدن براشون سخت شد.درختها مردند و انجیرها پا بر سر تنه خشکیده آنها گذاشتند و قد علم کردند،غافل از اینکه ماهیت بهشتی خود را از دست دادند و تبدیل به انگل شدند.
خاک غنی شده حالا فقط خاک هست.هرچه که مواد معدنی بود توسط علفهای کوتاه عمر مصرف شد.ریشه گیاهان انگلی جلوی نهر آب سد شدند و دیگه آب به رگهای حیاطی باغ نرسید.دیگه سایه درختی هم وجود نداره.آفتاب در گرم ترین حالت خودش تمام سبزه ها را سوزاند.رنگ زرد رنگ پریده ای تمام باغ رو در بر گرفت.نابودی...
کنار دیوار فرو ریخته باغ رویاها ایستادم و به دور دست خیره شدم.جایی که باغبان میرفت تا باغ جدیدی با دانه های خاص در جایی خیلی دور از اینجا بنا کنه.
آخرین بار با دقت به درون خاک زرد نگاه کردم.علف هایی را دیدم که با وجود خورشید داغ و زمین خشک تشنه دوباره جوانه زده بودند.هدف اونها از مقاومت چی بود؟ نمیدونم.
(پایان)
...
اندیشه تمام گیاهان باغ این بود که جایی برای زندگی بدون دردسر پیدا کردن و احتیاجی به کار و کسب تجربه ندارن.بدون دغدغه و در آرامش عمر را سپری می کنن و به تمام آرزوهاشون از جمله آب خنک و گوارا،زمین غنی و حاصل خیز و آفتاب همیشه تابان میرسند.براشون مهم نبود اونطرف دیوار باغ آیا باغ دیگه ای هم هست یا شاید مکان بهتری.ساکنین باغ واقعا اینجا ساکن شدند.البته استثنا هم وجود داشت.دوستان ماجراجویی که دانه هاشونو با چتر و باد پرواز دادند.و گیاهان رونده که تا دوردست ها رفتند و ریشه هاشونو در جستجوی جای بهتر به هر خاکی سپردند.
کسی از وجود دانه های ضمخت علفها خبر نداشت.بعضی ها هم که از خطر آنها آگاه بودند سهل انگاری کردند و به موقع به بقیه نگفتند هر چند که گوش شنوا هم وجود نداشت.
بیشتر موقع ها جلوگیری نکردن از یک مشکل کوچیک پیامد یک مشکل خیلی بزرگ میشه که تا سالها دردسرساز میشه.
همه چیز به نظر مثبت بود.اما نتیجه منفی شد.باغ هرچند که سبز بود اما نتیجه مفیدی مثل داشتن میوه های شیرین نداشت.عجیب تر اینکه باغبان اینها را می دید ولی انگار حرکتی برای بهبود باغ زیبا نمی کرد.
اونجاست.زیر درخت نشسته و خیلی خونسرد نگاه می کنه.انگار که فکرش از اول همین بود.
(ادامه دارد)
یک مطلبی خوندم که ملکه ذهنم شد: وقتی توپی را به هوا پرت کنی دوباره به سمت تو برمیگرده.هر چقدر محکمتر و با قدرت پرت کنی و بیشتر اوج بگیره ولی دوباره با همون قدرت به سمت تو بر میگرده،فقط زمان طولانی تری را طی میکنه.
اعمال ما،کارهای ما هم همینطور.هرکاری که انجام میدیم عکس العملی داره که بسمت ما برمیگرده.اگر مثبت باشه برگشت مثبتی داره و باعث پدید آمدن اتفاقاتی میشه که در طول زندگی و تجربه ما جزو احساسات خوب ما شکل گرفتند.مثل کمک به کسی،باعث خوشحالی میشه چون کسی را از مشکلی نجات دادیم و لبخند را بهش هدیه دادیم.
کارهای منفی هم همینطور هستند.برگشت منفی دارند.وقتی کسی کمک لازم داره ما کنار می کشیم.برگشتش میتونه این باشه که وقتی ما هم گرفتار می شیم کسی به فکر مشکل ما نیست.احساس بدی داره.
البته که فقط همین هم نیست.حقیقت اینه که توجه ما به چیزهایی جلب بشه که مد نظر خالق ماست.از اونجایی که خدا همیشه برنامه خیلی خوبی برای آفریده اش میخواد،بارها اینو ثابت کرده در زندگی هر کسی،هم کامل تر از "آن" و داناتر از "آن" وجود نداره،طبق قوانینی که ما برای خودمون ترتیب دادیم عمل نمی کنه و خط قرمز و زردهای ما در خیلی از موارد بحساب نمیان.
مثلا دروغ گفتن برای ما منفیه ولی در مواردی مجبور میشیم خلاف حقیقت حرف بزنیم.دلسوزی برای ما مثبت هست ولی بعضی مواقع عکس العمل منفی داره.
در حقیقت باید یاد بگیریم که چطور توپ خودمونو پرتاب کنیم که بتونیم برگشت اونو پیش بینی کنیم که ضربه ای بما وارد نشه و در این مورد میتونیم کمک بگیریم و یا به پرتابهایی که آدمهای باتجربه انجام میدن نگاه کنیم.کسایی که سخت آموزش دیدن تا بدون کوچکترین خطا بیس بال بازی کنند!!!
...
اوایل کسی نمیدونست که این گیاهان سبز مفید نیستند و فقط بدنشون سبزه و ذاتشون سیاهه.خیلی از گلها به احترام،خاک باغ را با اونها شریک شدن.حتی گلهایی مثل رز تیغ هاشونو از آنها دور نگه داشتن.درختهای سرو آزاد برگهاشونو کنار کشیدن تا آفتاب به تمام گیاهان که علفها هم جزوشون بودن برسه.
اما همه چیز به خوبی پیش نرفت.چیزی که مد نظر گیاهان مفید باغ بود.علفها از محبت ساکنین باغ سوء استفاده کردند و با تکثیر خودشون تقریبا تمام باغ،حتی روی دیوارها هم گرفتند.آنها حتی به این هم بسنده نکردند و زندگی متحول شده بعضی ها به دور درختان هم پیچید و نفس کشیدن درختها را مختل کرد.این جریانات باعث شد بعضی از گیاهان زیبا هم رنگ عوض کنند و برای رقابت با علفها تبدیل به آنها بشوند.چه کسی آرزو می کرد باغ دوست داشتنی روزهای خوبی را کنار تمام ساکنین سپری کنه؟
برمیگردیم به روزهای قبل.سالهای قبل.موقعی که باغبان تصمیم گرفت خاک دشت بدون استفاده را تبدیل کنه به جایی برای زندگی.فکری که در ذهن باغبان شکل گرفت آنقدر زیبا بود که باعث ایجاد نقطه مثبت در روند زندگی دشت بی آب و علف بشه.
...
(ادامه دارد)
بهار شد.زمستان سخت تموم شد.گلها در آمد،شکوفه ها.
باغ رنگ سبز بخودش گرفت.زندگی دوباره از خواب بیدار شد.طراوت همه جا موج می زد.
در میان این باغ مثل خیلی جاهای دیگه با گرم شدن زمین دانه ها شروع به رشد کردن و در میان اونها علف های هرز هم فرصت پیدا کردن تا دوباره قد علم کنند.هرچند که با گلها چشم انداز خوبی دارند و داشتند اما ریششون تا اونطرف دیوار باغ هم می رسید و با جذب مواد غذایی فرصت شکفته شدن خیلی از غنچه ها رو گرفتند...
(ادامه دارد)