نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

مثل پرواز"شش"

روز موعود رسید.روزی که بخودم قول دادم پرواز کنم. 

 

چقدر زود شروع شد.هنوزم مضطربم،دودلم.اون همه اشتیاق حالا تبدیل به ترس شده.چرا؟ نمیدونم.هنوز نشستم و کاری نکردم. 

 

یجورایی هم گشنم شده.مجبورم صبر کنم تا پدرم برگرده.دلم میخواست خودم میرفتم دنبال غذا.اینجوری مجبور نبودم هر چی بهم میدن بخورم،چیزی که دوست داشتم میخوردم. 

 

از بال زدن طفره میرم.بهر بهونه ای میشینم یا چرت میزنم.یک سنگ افتاد پایین.داره قل میخوره میره به سمت دریا.بشینم نگاهش کنم ببینم آخرش چی میشه... 

 

...چرا اینجوری شدم.اصلا رغبت نمی کنم بال بزنم.عجیبه.بهتره قرارمو ببرم به فردا.وقت زیاده.فردا حتما می پرم...آره...بخودم قول میدم که فردا پرواز کنم.احتمالا هوا هم بهتر میشه.آفتابم گرمتر میشه...یعنی میشه؟...امیدوارم

 

(ادامه دارد)

مثل باران،مثل آب

دنباله داستان برای یک شب و روز دیگه. 

 

داشتم تلویزیون یا همون تلوزون خودمونی را نگاه می کردم.قطعه ای از آهنگ آلبوم "باران عشق

 را پخش میکرد. 

 

امشب گفتم یکم بیشتر گوش کنم،رفتم سراغ ام پی تری هام و دارم گوش میدم و می نویسم. 

 

واقعا بارانی از عشق بهمراه داره.در هر ضربه ای که به کلیدهای پیانو میخوره شوری از معرفت و معنویتو میشه حس کرد.دیگه کاری از این بزرگوار ندیدم،منظورم آهنگ سازشه.امیدوارم شور عشقش دوباره با صدای ملکوتی پیانو گره بخوره و من دوباره اینو بشنوم. 

 

همراه با صدای باران،تیکه ای که با صدای باران شروع میشه قلبم پرواز می کنه...هم به درد میاد. 

 

بدرد میاد از کاری که اهریمن با قلب انسانها انجام میده.از ظلمی که یک انسان نسبت به همنوع خودش میکنه.از گمراهی ها،از ظلمت این دنیای مادی. 

 

خدایا می دونم که دقیق ترین و ظریف ترین کارها را انجام میدی و عدالت با وجود نورانی تو تعریف میشه.نمیدونم چرا دلی به من دادی که در برابر بنظر بی عدالتی ها اشک در چشمانم حلقه بزنه. 

 

میدونم،آره،میدونم با این قلب همدرد کسانی میشم که از عدالت تو نا امید شدن.سرنوشت چه بازیها که نداره. 

 

راز و نیاز.از من گفتن،از تو سکوت معنی دار...تو میدونی که همه چی درست سر جای خودشه. 

 

پس اصلا فکر نکن که چی میگم یا چقدر غمگین میشم.اشک هام هم فقط میریزم بخاطر اینکه آرام تر بشم.بمن فکر نکن،به کارهای خودت برس.من همچنان عاشق جاودانی تو هستم.دلم میخواست مثل بابا طاهر باهات حرف بزنم.اما بلد نیستم شعری بگم که بین خودم و خودت فقط نور باشه.فقط می نویسم مثل پاکی آب. 

 

این فقط درددل بود.فکر نکنید مشکلی برام پیش اومده.الان خیلیم خوبم.یجورایی پروردگار عالم شعله دلمو فوت کرد که شعله ور بشه.همین. 

 

برکت باشد.

مثل پرواز"پنج"

سه تا چیزی که بهش سال میگیم گذشت.پر از اتفاقات و تجربه های مختلف. 
 
بعضی هاش تلخ بود مثل باز نشدن یکی از تخم ها.خواهر یا برادرم بود که نتونست به دیوار گچی غلبه کنه...نمیدونم دوباره فرصت اینو داره که دوباره امتحان کنه،واقعا مرگ پایان زندگیه؟... 
 
یکی دیگه اینکه تنها برادرم بخاطر گرفتن زودتر غذا از صخره ها پرت شد پایین...نمیخوام اصلا راجبش حرف بزنم،ولی ظاهرا به جایی که ایستاده بود خیلی اطمینان داشت،بگذریم. 
 
شیرینش مثل پرهای من بود که حسابی قد کشید.حالا دارم تمرین پرواز می کنم.حسابیم جیغ و داد راه میندازم،دست خودم نیست انقدر که یه ذره از آشیانه بالاتر میرم کلی ذوق زده میشم.ولی هنوز ترس دارم و دوباره میشینم.خاطره خوبی از این صخره های سنگی ندارم. 
 
دیدن هم نوع هام که دورو برم پرواز میکنن هم واقعا لذت داره.بعضی وقتها خودشونو میسپرن به باد تا اونارو هر جا میخواد ببره،معمولا سمت بالا میرن به خاطر هوای گرم.اینم یکی از تجربیاتم بود که هوای گرم از پایین به بالا حرکت میکنه بر عکس هوای سرد و سنگین
 
اونطرف دورتر از ما یک آشیانه دیگه هست که یکی از سرگرمیهای من این بود که اونجارو زیر نظر بگیرم.یه جوجه اونجا هست که از من بزرگتره.امروز زیر نظر داشتمش.با اشتیاق زیادی شروع به بال زدن کرد.واقعا شعف را میشد تو چشماش دید،و بالاخره پرواز کرد هرچند کوتاه،رفت تا روی کوه بلند نشست،ولی تونست.چند دقیقه اونجا موند.میشد فهمید داره به کارهایی که انجام داده فکر میکنه و این تجربشو تحلیل می کنه.و دوباره با کمی اضطراب و دست پاچگی برگشت به لانه. 
 
فردا منم با تمام زورم بال میزنم.نباید بترسم.امروز فکر می کنم چطوری بهتر بپرم،بال هام چطوری حرکت کنن بهتره.باید قلقش دستم بیاد...آره،منم میتونم،خیلی ها تونستن... 
 
(ادامه دارد)
 
 

مثل پرواز "چهار"

... 

 

_بی انتها،بی پایان،ته نداره،تا چشم کار می کنه آب موج میزنه،توه کوچولو هنوز مونده تا اینا را بفهمی.باید بزرگتر بشی. 

 

_کاری که بابا میکنه چیه؟ میره اون دور و میاد؟ 

_پرواز،بال زدن،پریدن.وقتی بزرگ بشی و بالهای تو هم رشد کنن،پر در بیارن،اونوقت تو هم پرواز میکنی.اولشش سخته،شایدم ناراحت کننده.ولی بالاخره هر پرنده ای مثل ما پرواز را یاد میگیره. 

 

_اینجا که هستیم چیه؟ اینکه بالا سرمون اونطرف هست چیه؟ 

_ما روی سخره هستیم،رو به دریا.صخره از سنگ تشکیل شده.اون بالایی رو بهش میگن کوه،بلنده،اونم از سنگ سخت ساخته شده.برای تو که پرواز بلد نیستی خطرناکه،یادت باشه. 

 

_خطرناک یعنی چی؟ 

_یعنی اینکه...یعنی جونتو از دست میدی. 

 

_جون چیه؟ 

_وای از دست شما بچه ها،بزرگتر شی خودت می فهمی. 

 

همیشه همینو میگن؛بزرگ شم.باید چقدر دیگه بزرگ شم؟ اصلا بزرگ شدن به چه دردی میخوره؟ اگه قراره اونقدری بشم پس چرا کوچیک بودم تو اون دیوار گچی؟ 

 

چاره ای نیست باید صبر کنم،سخته،امیدوارم زودتر بزرگ بشم. 

 

دریا یه حسی بهم میده.آرامش،قشنگی.اینا را قبلا حس کرده بودم وقتی دیوار گچی دورم بود،شایدم قبل تر.... 

 

(ادامه دارد)

مثل پرواز "سه"

... 

 

گمونم چرتی زدم،هر کار کردم خوابم نبره نشد.خوب شاید اینم جزوی از زندگی منه. 

 

آره.دارم میرم بیرون.باد میاد.چقدر خیسم یخ کردم. 

 

مامان...بابا...آره این موجود بزرگ که بالا سرم وایستاده مامانه.همینجوری اومد تو ذهنم.اصلا مامان یعنی چی؟،نمیدونم ولش کن.فعلا خیلی گرمه،میرم زیر پر و بالش.پس این چیزای نرم و لطیف اسمش پره.اه بابا کجا رفت؟ داره از ما دور میشه...شاید بعدا فهمیدم. 

 

بدنم خشک شد.اینا چیه رو تنم؟ پره؟ نه شبیه نیست،کرک...آره فکر کنم اسمش کرکه. 

 

یه احساسی دارم.دلم یجوریه.گشنمه،آره...گشنه.بابا داره میاد.یه چیزی تو منقارشه.بنظر خوشمزه میاد.مزه؟آره،مزه! دادش بمن... ...آخی،حالا احساس خوبی دارم. 

 

یک حسی میگه برم یک دوری بزنم.فعلا حالشو ندارم.بشینم ببینم چه خبره.اینا چیه دورم.راستی بابا چطوری از ما دور شد؟ چطوری برگشت؟ دقت نکردم.یادم باشه دوباره نگاه کنم.این چیز آبی چیه که روبروی ماست؟...مامان گفت دریاست،پر از آب و بی انتها... 

 

بی انتها یعنی چی؟... 

 

(ادامه دارد)

مثل پرواز "دو"

... 

 

هنوز این دیوار گچی منو احاطه کرده.خسته شدم.میخوام اونطرف دیوارو ببینم.اما نه،میترسم.اگه چیز ترسناکی باشه یا هوا نباشه که نفس بکشم چی. 

 

پس چیزی که اون بیرون منو گرم می کنه چیه؟ اگه اون سالمه و نفس میکشه منم باید بتونم. 

 

تردید دارم...شاید بهتره بخوابم... 

 

از بس خوابیدم خسته شدم،از اینکه دست و پاهام اینجوری باشه دارم کلافه میشم... 

 

میشکنمش هر چی بادا باد...بدتر از مرگ نمیشه که...اینجوری با مرده هیچ فرقی ندارم. 

 

میشکنمت...آها...بشکن لعنتی...اه...وای...سوراخ شد.آه...چه هوای خنکی بصورتم میخوره... 

 

هنوز زنده ام،اما میترسم.بزار یک نگاهی بکنم ببینم چه خبره...چیز زیادی معلوم نیست... 

 

یه چیز آبی رنگ بچشم خورد...خسته شدم...یکم استراحت کنم نفسم جا بیاد...ولی دیگه نمیخوابم...فقط چشمامو میبندم...نه،نمیخوابم....  ...  .. . 

 

(ادامه دارد)

مثل پرواز

از وقتی که اومدم یه دیوار گچی دورم دیدم. 

 

فعلا دلم میخواد بخوابم.... 

 

بیدار شدم،احساس بدی دارم. 

 

تنگی نفس گرفتم.اینجا چقدر کوچیکه و تنگه.نمیتونم تکون بخورم.پاهام تو بغلمه. 

 

خوب ولی سرم تکون میخوره،هم نوکم،همون که منقار بهش میگن،مال من خیلی کوچیکه. 

 

دیگه نمیخوام اینجا بمونم.خسته شدم.بهتره یه نوکی به دیوار بزنم،آها،مثل اینکه نازکه،آره،فکر کنم یکم دیگه زورم زیاد شه بتونم بشکنمش. 

 

خوابم میاد...احساس گرما میکنم.دوست داشتنیه.انگار یکی به قصد دیوارو گرم میکنه. 

 

فعلا فقط میخوابم.... 

 

(ادامه دارد)