از کجا شروع کنم؟
پولداریم.میخوایم چکار کنیم.ماشین.خونه.وسایل تفریحی.سفر به بهترین هتل ها و یا نه...سرمایه گذاری و سرمایه داری.قدرت پدرخوانده که خدا رحمتش کنه...
بازیگر هالیوودیم(شایدم بالیوود).شهرت.ثروت.فرش قرمز،آبی،آخرش کفن سفید یا خاکستر خاکستری یا تابوت سیاه و قهوه ای.
هنرمندیم.مقام.منزلت.کلاس.شهرت.آخرش تندیس یادبود.
دیگه چه آرزویی مونده که برآورده نشده؟ خانواده؟
از خاک برمیخیزیم و به خاک برمی گردیم.البته فقط جسم ما خاک میشه.و این روح ما که تعلق خاطری به دنیای آرزوها نداره به دیار باقی برمیگرده.انّا لل...
از خداییم و به او بازگشت می کنیم.براشم پولدار و فقیر فرقی نداره.البته یک فرقایی هست بین عاشق دنیا و عاشق آخرت.نه؟
و دنیایی که دیگه آرزوهای منو برآورده نمیکنه...
در شب های تاریک قدیم شب نشینی به جای تلوزیون و موبایل(فارسی شوت) و پیامک (فارسی پاس) و اینترنت (شوتی دوباره) که نبود ملت دور هم جمع میشدن،یعنی خونواده ها(پرانتز باز:از بس رفتم تو این وبلاگ های مختلف حرف زدنم عوض شد،امان از رفیق بد! بسته) دور هم جمع می شدند و کلی داستان سر هم می کردند.خالی بندی،فضولی،یه چیزی بگیم یه چیزی گفته باشیم و و و و ...
چیزهای خوبم بوده،غرض اینکه حالا وبلاگ های مختلف جاشو گرفته عین همون موقع وب نشینی شده نقل محافل ملت اینترنتی یا خانواده های اینترنتی.
_چقدر همه چی عوض شده مش هاشم!
_آره کل علی!
منم دارم عوض میشم.البته نه اینطوری که حرف می زنم.دارم آماده میشم برای دنیای جدید مجازی.خیلی اتفاقها قراره بیوفته.
من از بچه های زمان جنگم.کی یادش میاد؟ اینو گفتم که چون خیلی حرفها داره.نسل ما تغییر کرده و دیگه داستانهای خالی بندی قدیمی مثل جن و دیو و غول و روح بکار نمیاد.چون همه اینها به بازیهای رایانه ای منتقل شدند و نسل آینده دیگه...چی بگم؟
باور ها و سنت ها هم از بین میرند و مدل های بروز شده جاشو می گیره.اگه نخوایم تغییر کنیم دنیا را و زندگی را می بازیم.
خوشم میاد که خدا همیشه بروزه.(معادل فارسی آپدیت)
این شاهین منو به فکر واداشت.یعنی عشق میتونه مثلا یک طناب داشته باشه که هرچی بالاتر میری قسمت بزرگتری از دنبالشو در اختیار دیگران میزاری تا اونها هم بالا بیان.البته اگه عشق بالا باشه.
این بالا هم شده جریانی برای خودش.خدایی که اون بالاست.دستهایی که به بالا میره.وانسانی که به پرواز فکر می کنه با سری رو به آسمان.
هرچی گفتم و میگم بدل نگیرین.میخوام همونطور که خدا عاشق شماست همونطور منم شماها رو دوست بدارم.
هیچ به این فکر کردید کجا بدنیا اومدید؟
یه زمانی شمس،خورشید روی زمین پا بر این خاک میزاشت.
یه زمانی حافظ افسانه سخن نسیم صبحشو احساس میکرد.
زمانی ابوعلی سینا یک دست برخاک داشت و دست دیگرش شفا و قانون را می نوشت.
هنوز بوی خوش عطاری نیشابوری را میشه حس کرد.
جایی که فرهاد عشقشو روی سنگ جاودانه کرد.
بانویی که زمانی ماه شبهای ملکت ایران شد.
جاودان هایی که تعدادشون در اینجا نمیگنجه.همه روزی روی همین خاک قدم زدند.
بخاطر همینه که خاک زیر پای همتون هستم و به خاک مهر پرور ایران بوسه میدم.
یا حق.
زیاد به مغزتون فشار نیارین،یه چیزی تو مایه های همون خورشید گرفتگی هست.یا ماه گرفتگی.
فقط بستگی داره چی جلوی نور خدایی را سد کنه تا بعد رد بشه درست مثل کسوف.ولی خوب تو این فاصله اتفاقات جالبی نمیوفته معمولا.مثلا خشم جلوشو سد میکنه و به عالم و آدم بد و بیراه میگی و بعد که آروم میشی شرمنده همون عالم و آدم میشی.
یا طمع جلوشو میگیره،ای وای! حق دیگرانو پایمال کردی و ندیدی.خیلی باید مراقب باشم که حق کسی را پایمال نکنم.
خودخواهی مثل ماه گرفتگی میمونه چون خودت هستی که بین خودتو خدای خودت می ایستی!
از دست این بشر دوپا چه کارها که برنمیاد.اگه سه تا پا یا چهارتا داشت چکارا که نمیکرد.مَثَل همون الاغه هست که خدا شناختشو بهش شاخ نداد!
بگذریم.از دوست هنوز مطالبی مونده که نیکوست.این اعمال مخرب مثل همون خشم دور انسان میچرخه و هردفعه جلوی راه نور را سد میکنه.اما نقطه ضعفم داره که بشر آگاه کشف میکنه.اگه کاملا دقت کنیم دقیقا مثل خسوف خیلی آروم آروم پیش میاد و باید خوب دقت کنیم تا اولین سایه و نیم سایشو دیدیم کاملا متمرکز باشیم و هیچ کاری انجام ندیم تا از جلوی دید ما رد بشه.
با دقت زیر نظر بگیریم.من یک انسانم و تونستم.شما هم میتونید.باور کنید.مراقب نیم سایه ها باشید.
موفق باشید.خدای عز و وجل نگهدارتون.
روزی روزگاری مردی بود.
اون یه مزرعه داشت.یک گاو.یک بز.یک گورخر! نه یک الاغ،سگ،مرغ و خروس و حتی موش.
اولش اونجا مزرعه نبود.یه دشت بود با کلی سنگ که پرش کرده بود.واقعا اراده می خواد که مزرعه بسازی.اما مرد قصه ما همون چیزی بود که باید می بود.اون یه مزرعه همینجا توی همین دشت شکل گرفت.
همونطور که میدونید هر مزرعه ای به آب احتیاج داره.کوه سر به فلک کشیده مشرف به دشت سبز هر سال زمستون کلی برف می گرفت و با اومدن فصل گرما چشمه ای زلال ازش سرازیر می شد.
خوب،چی کم داریم؟ آهان،قبلا یه گاو نوشته بودم.اون کوچولو بود،توله بود! نه گوساله بود.ولی خوب بزرگ شد دیگه.مزرعه رو شخم زد.حالا خیلی قویه.واقعا قویه به اندازه اراده مرد مزرعه دار.
راجب سگ هم بنویسم،اون پاسبان مزرعه و مرد بود.وفادار و دوست داشتنی.فقط بعضی وقتها زیادی پارس میکنه.حواسشم به همه جا هست.
ما چقدر به داستانها شباهت داریم.وجدان داریم.نور خدا را داریم.اراده داریم.قوی هستیم.تفکراتمون رشد می کنه.
کی میخواد بدونه آخر داستان چی میشه؟
سیب بقولی میوه ای بهشتیه.
نمک با نان پابندت میکنه.
این دو تا روی کی بورد رایانه! جالبند.چون حرفاشون پشت همه.
دیگه موضوعی گیر نیاوردم گیر بدم! اما...
...همین آقای سیب کار دست ما داد.یعنی ما مردها.بگذریم.این نیز بگذرد...
بنی آدم موجودی عجیب است.
هیچی به هیچ کس ربطی نداره.
تابستان میگیم گرمه خیلی،زمستان میگیم عجب سرمایی.
مرحله.هر دفعه وارد یک مرحله از رشد میشیم.رشد قدی نه،رشد فکری.رشد معنوی.
خدا آدم هایی را که دوست داره نمک گیر می کنه.
فکر کنم دنیا ارزش یه گاز سیب را داشت.دست می زنم برای اون که اولین سیبو گاز زد!
و معنویت.شایدم عرفان. اما هیچ کدوم نه،عشق باید حاکم واقعی قلب بشه تا ازینکه نمک گیر بشی یا کسی سیبی را گاز بزنه ناراحت نشی،بلکه خوشحال بشی.
یا اینکه سیبی توی سرت خورد بفهمی که زمین جاذبه داره نه دافعه.
همش همینه:دیدگاه متفاوت. شکستن قالب های ذهنی. دیدن زاویه های تازه.
کی اینو میخواد؟