همیشه بودن رو میشه تجربه کرد.
خیلی استقامت میخواد که از لحظه ها عبور کنی تا به هیچ برسی.
هیچ هیچ و هیچ...
ولی بازم قشنگه و خواستنی.
بازم قشنگه که باشی و بجنگی.اونقدر بجنگی تا ...اونقدر تقلا کنی تا
خسته شی ولی رها نکنی و باشی...فقط باشی همین.
و در اوج بی کسی و تنهایی بدونی و حس کنی که تنها نیستی.
بدونی که:
همیشه کسی هست...
همیشه راهی هست.
و فریاد بزنی:
... با تمام وجود دوستت دارم ...
و همیشه...
چی یاد گرفتیم؟
چه وقت یاد گرفتیم؟ مهم نیست.
به چه کار میاد؟؟
چکار؟؟
زندگی؟ فقط همین؟
کمک به دیگران؟ فقط همین؟
...؟ فقط همین؟
داری گوش میدی؟
پس با دقت گوش کن.مهارت پیدا کن که درست گوش بدی.
و انسان ساخته شد.میگویند از خاک و آب.گل شد و پیمانه زده شد.قالب خورد و شکل گرفت.
روح در آن دمیده شد.جان گرفت.این خشت نپخته لعاب گرفته که زنگار مادیت بخودش گرفته بود در کوره آتشین زمین قرار گرفت تا پخته شده و نمایی زیبا بگیرد و چشم بیننده را خیره کند چنانکه مشرف به اشرف مخلوقات شود.
ولی خالق سایه ای در پس برق و زیبایی دید.پس بر آن شد که حرارتی بس عظیم بچشاندش که میدانست آنچه که ساخته تحملی بیش از این نیز دارد.تحولی در راه بود.ذرات وجود پیکره لعابی بهم آمیخته شد و نظم گرفت.خالق چشم بر نداشت تا مذاب شد.شفاف شد.نور فرستاد و انوار شد.درخشید و بخشید.
مخلوق فکر کرد.نور در درون یا تابش آن از بیرون.خالق فانوسی داد تا همیشه روشن باشد.و این فانوس در درون جای گرفت.
تحولی شد.ذرات وجود در نور غرق شد.فانوس در وجود غرق شد.و ستاره ای متولد شد.
ستاره ای از جنس نور.خالق لبخند زد و نگاه کرد...خشت دیگری در قالب خشک می شد.
خواب می دیدم.یک رویا.
پرواز بر فراز دشت سبز و بزرگی که آب بندهایی در آن دیده می شد و حیواناتی مثل گوزن یا گاومیش بر روی آن راه می رفتن.
همه چی انقدر واضح بود که فرقش با زندگی واقعی ما مثل فرق تصویر "وی سی دی" با "اچ دی" بود.
رویایی دیگه:کوه و ابرهایی که قله آن را پوشانده بود.با زیبایی مثال نزدنی.
و رویاهای دیگه.بعضی وقتها آرزو می کردم که ای کاش در سرزمین رویاهام بودم دیگه بر نمیگشتم به اینجا.جایی که خیلی ها به دنبال این هستن که به هر راهی بیشتر درونش زندگی کنن.حق دارند هنوز کلی آرزو مونده که براورده نشده.
هنوزم گلهای زیبای رویاییم در خاطرم هست.خورشیدی که نورانی ترین رنگها را از خودش منتشر می کرد هنوز تو ذهنم نقش بسته.
دارم دچار تردید میشم.آیا جهانی که قدم بهش گذاشتم واقعی هست؟ پس جهان رویاهام که وقتی درونش هستم واقعی بنظر میاد چی؟ که فراموش می کنم جزوی از زمین هستم.
بازم داشتم تی وی می دیدم.گله بوفالو ها وسط یک دشت بزرگ.
هم زیبایی داشت هم تامل.خالق این موجودات انگار اصلا عجله ای برای پیشرفتشون نداره.آروم آروم و خرامان دشتها رو در می نوردند.بی خیال از اینکه چقدر عمر میکنن،آیا زمین زیر پاشون فردا هم هست؟ اصلا کجا هستن؟
می نوش ندانی از کجا آمده ای***خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
جهان مادی انقدر کش میاد که زمان رو بسازه تا ما فرصت داشته باشیم فکر کنیم.اما چه فکری؟ دغدغه های روزمره؟اینکه به بهشت میریم یا جهنم؟ چقدر دیگه فرصت داریم تا فکر کنیم و برنامه ریزی کنیم که خوش گذرانی کنیم؟جمع آوری مال و ثروت پولی؟ عبادت؟ پرورش بچه؟
دو دقیقه فکر کنیم.فقط دو...
چرا وقتی همه به دنیا میان و بزرگ میشن و صاحب خانواده و بعد مردن دوباره ما بدنیا میایم و این روندو تکرار می کنیم؟ تکرار تکرار تکرار.آخرش چی؟ مگه نه اینکه میمیریم؟
زمان کش میاد ما هم زندگیمونو کش میدیم.
آره.درسته که هرجا بری آسمون همین رنگه ولی تو شب که تاریکه دیگه آبیی در کار نیست و ستاره ها راهتو روشن می کنن.
آسمونی که بهش نگاه می کنی ستاره داره؟ ...بخاطره ابر و غباره،غبار آلودگی فکرتو،ذهنتو پوشونده.
بعضی موقع ها این غبارها ماله افکار خودت نیست برای دیگران هست که تا مرزهای ذهن تو کشیده شده.
بد نیست امتحان کنیم ببینیم جای دیگه ای بایستیم هواش بهتره یا نه.شاید نور فانوس کسی راه ما را روشن کرد.کسی که داره دنبال ردپای نور می گرده.جایی که دور از دیگران هست.دیگرانی که باعث آلودگی هستن.
نمیدونم تا حالا آسمان صاف شب رو دیدین؟من دیدم.دریایی از ستاره.انقدر شکوه داره که شاید یادت میره دهنت باز مونده و چند ساعت گذشته!؟ شاید فقط بدنیا اومدم که این شکوه را ببینم.
خدایا چیزی هست که قابل مقایسه با نمایش آسمان شب باشه؟ دلم با خویش می گوید که آری هست.
آرامشم را در تو جویم ای وسعت سبز
نجوای خود را با تو گویم ای فرصت سبز
ای دشتهایت ارغوانی ای گلشن راز
با لاله هایت می توانی باشی سرافراز
ای سرزمین آسمانی ای کشور عشق
نامت بلند و جاودانی در دفتر عشق
مردان تو در استقامت مثل دماوند
در پاکی روح و کرامت مانند اروند