نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

چه قدر بزرگ شدم !!!!!

به خاطر پیگیری یک مساله ای چند روز بود از درب یک منزلی که اخرین خاطراتم ازش مال دوران ۵ - ۶ سالگی ام بود رد میشدم .

امروز یک حسی بهم گفت وایسم و خوب تماشا کنم .


وقتی رسیدم تعجب کردم ظاهرا خانه همان بود که بود اما خیلی کوچیک شده بود


اخرین تصویر های ذهنی که سراغم می امد یک باغ بود پر از درختهای بلند و سر به فلک کشیده که یک گوشه اش یک کبوتری که توسط گربه ها به شهادت رسیده بود دفن کرده بودیم . ( مرد آن خانه شهید شده بود و من و بچه های دیگه از کلمه به شهادت رسیدن خیلی خوشمون اومده بود )


اما چیزی که الان میدیدم یه حیاط ۴۰ متری بود که نصفش رو باغچه گرفته بود

البته کسی دست به ترکیب خانه نزده بود یه جورایی من از یک سطح دیگه به خانه نگاه میکردم

از سطح بزرگی هام که مثلما از سطح کوچکی هام بلند تر بود .


اما چه شادی اون وقتها تو وجودم بود که الان نیست یا کمتر هست و چقدر علم که الان تو کله ام هست و اون وقتها نبود ....


چه قدر دنیا زیبا بود راست راستی الان که فکر میکنم یک تکه از بهشت بود


راستی وقت نبود تا برم سر مزار اون کبوتر شهید تا ببینم چه اتفاقی براش افتاده ..

اما بیشتر از اون به فکر افتادم برم ببینم تو کودکی ام چه چیز های مهمی داشتم که یادم رفت با خودم به بزرگی هام بیارم



به نظر شما اختلاف ارتفاع  دید که این اثر رو میزاره اختلاف سطح آگاهی چه طور نمود میکنه


با عشق



نیک

پندار نیک 

 

گفتار نیک 

 

کردار نیک 

 

مایع ظرف شویی نیک (فقط اسمیه،تبلیغ نیست.گیر ندین)

 

جالبش اینجاست که سه تای اول یجورایی غریبه شدن با ما ولی آخری اگه نباشه امورات ما نمیگذره. 

 

چقدر مادیت دوست شدیم.برج میسازیم.سر همدیگه کلاه میزاریم برای پولی که میاد و میره و چطوری میره اصلا مهم نیست،حتی در عوض قربانی شدن عزیزامون. 

 

پندار نمی کنیم که گفتاری کنیم که حقیقت باشه و کرداری که ریا کارانه نباشه. 

 

غافل ازینکه پندارمون و نتیجه گفتارمون و کردار عجیبمون ثبت میشه.به همین راحتی.به راحتی آب خوردن. 

 

مثل دروغ بدون کنتر نیست،حتی دروغم کنتر داره.ما نمیبینیم دلیل نمیشه نباشه. 

 

بیاید به خودمون کلک بزنیم و .... 

 

بیاید اصلا مسابقه بدیم ببینیم کی بیشتر کنترش میچرخه و امتیاز بیشتری میگیره. 

 

یه بنده خدایی را میشناسم که چند سالی هست تو این مسابقه که الان به ذهنم رسید شرکت کرده و ممکنه رتبه اول را بیاره!!!!!

 

شما نمیخواین برنده بشین؟ ازش پیشی بگیرین؟ جایزه هم میزارم.

فریاد درون

فریاد درون.... 

 

همین 

 

تا بعد.... 

 

وقتی میفهمی که خدا قدمی برای تو برداشته... 

 

 کسی نشنید. 

 

لیمو داریم....لیموی شیراز...سبزی خوردن...سبزی خوردن...یخچال کهنه میخریم...رر...ررر...ررررررررررررررررررررر....بیب...میشه درو وا کنید،کلید یادم رفته بردارم....سیر،سیر،سیر،سیر،سیر.... 

 

وقتی همه چی ساکت شد برمیگردم پیشت... 

 

و گوش میدم.

مهر در مهر

دوباره فصل ماتم گرفتن شروع شد.بچه ها را چه کنیم. 

 

بچه ها می فهمند. 

 

بچه ها میترسند. 

 

بچه ها بزرگ میشند. 

 

بزرگترها ازین که سر بچه ها را گرم کنند راضیند.ازینکه یک عمر دروغ بخوردشون بدن راضیند.ازین که تمام مدت یک سال را هدر بدند و بجای درس زندگی گرفتن اخلاقیات و معنویات پرند بخوردشون بدند راضیند. 

 

داغ دلم دوباره تازه شد.فصل بدبختی طفل معصومان کوچک از همه جا بی خبر شروع شد.فصل آغاز ما هم شروع شد. 

 

این فصل حسن های خوبی داره که همشو نمیتونم بگم.ولی هر روزش میدونم که برام خاطره میشه.متضاد حرف زدم؟ نه.اینجوریا هم نیست. 

 

حقیقت تلخی هست که از بس بخاطر نیاوردیم فراموشمون شده. 

 

هر تکه از زندگی ما تجربه هست و این تجربه تلخ شرکت در کلاس های مسخره مشق نویسی و از بر کردن، قسمتی از سرنوشت بچه هایی هست که آمدن تا خدا را بهتر بشناسند. 

 

و فقط اونه که میدونه چکار میکنه.من خاموش میشم و شتر دیدید ندیدید...همین

اشتقاق ذهن

نمیدونم این شعر مال کدوم پدر بیامرزی بود


یک چند به کودکی استاد شدیم


یک چند به استادی خودشاد شدیم


پایان سخن شنو که ما را چه گذشت


از خاک بر امدیم و بر باد شدیم


**********


اینکه ادم بچه اش رو بفرسته مدرسه اصلا چیز بدی نیست بلکه خوب هم هست .

فقط مشکل اینجاست که نوع آموزشهایی که در دنیا مد هست دادن یک سری اطلاعات و خالی کردن اونها با فرغون تو ذهن ادم هست .

البته به عنوان یک سری تمرینهایی برای تقویت ذهن بد نیست اما مشکل وقتی پیدا میشه که داد خمینی هم در میاد و میگه : العلم هو الحجاب الاکبر  ( علم حجاب بزرگتر است )


حالا یعنی چی ؟


به نظرم روح اگر تمرکزش رو رو نیاز ها و خواسته هاش قرار بده خیلی سریع تر و راحت تر میتونه به پیشرفت معنوی برسه

اما وقتی ذهن رو با یکسری مطالب درست یا غلط پر کرده باشیم همین میاد و جلو ادامه مسیر ما رو میگیره .

پال توئیچل میگه انگار که دو نفر دارن یک چیز رو تجربه میکنن و برای اینکه بگن دید خودشون نسبت به این اتفاق درسته شروع میکنن به جنگیدن با هم .


این اتفاق به صورت ملموس در جوامع بشری بین ادمها اتفاق میافته که هر کس میگه عقیده من درسته و به خاطرش میجنگه تا بقیه رو هم به اون راه بیاره .

این نتایج همین سیستم اموزشی جهانی است . نگاه داشتن روح در چرخه هشتاد و چهار .


حالا جالب اینجاست که یک عده مثل من ادمهای کتاب خوار تا خرخره ذهنشون رو لبریز از دانش میکنن .

اما وقت تجربه اون دانش و تبدیل شدن اون به آگاهی که میرسه یک سد بزرگ از دانش میاد و جلشون وامیسه .


هیچ تا حالا فکر کردین که یک بچه ۴-۵ ساله چرا همیشه خوشحاله و اصولا ناراحتی هاش کمتر از یک ساعت دوام داره ؟


به نظرم به خاطر کم بودن دانشش به روح اجازه میده تا اگاهی رو به سرعت و تمام و کمال دریافت کنه .


این هم از محاسن کودک بودن .


با عشق

کودک

مسیح میگه :


فقط کودکان به پادشاهی اسمانها خواهند رسید ...


محمد میگه :


بهشت جایگاه جوانان است ...


مولانا میگه :


اولیا اطفال حق اند ای پسر ...


این مطلبی که میخواهم بگم یکی دو روزی مشغولم کرده .


باز هم از همون کتاب مبارزان راه روشنایی


مبارز راه روشنایی کودک است .


مردم فراموش میکنند که کودک نیاز به بازی دارد.


کودک گاهی حرفها و سوالاتی نسنجیده می گوید .


گاهی چیز هایی را میشکند ...


مردم حیرت می کنند و می گویند :


این است راه معنوی ؟ این مرد اصلا پخته نیست ...


مبارز راه روشنایی این اظهار نظر ها را با خشرویی می شنود .


اما بی گناه و با نشاط به راه خود می رود چرا که



هیچگاه ماموریت خود را فراموش نمیکند . 


با عشق

آینده

دارم به گذشته فکر میکنم .خیلی عوض شدم.از یک آدم خجالتی گوشه دوست دار تبدیل شدم به یه وراج وبلاگ نویس فضولچه. 

 

کجا آباد نا کجا آباد را ترک کردم اومدم به ناکجا آباد کجا آباد! فهمیدین چی شد؟.... 

 

بعضی موقع ها به آینده فکر میکنم.زمانی که خانواده ای شاید داشته باشم.

 

زمانی که رو به پنجره ای در شهر دماوند به دریاچه ی تهران نگاه می کنم. 

 

زمانی که با الکارم در خیابانهای آفتاب گردان پرسه میزنم.  

 

زمانی که با بشقاب پرنده دارند جسدمو میبرند تا در آرامگاه ابدی قرار بدن. 

 

در آینده فکر می کنم چقدر عوض شدم وقتی به گذشته فکر می کنم.از یک آدم بدردنخور تبدیل شدم به یک روح سرشار از معنویت که نور بر جسمم منعکس نمیشه. 

 

پ.ن:الکار=الکترونیک کار=ماشین برقی خودمون.