خدایا خواستم ولی نخواستی.
خواستن توانستن است.این برام جمله ای بی معنی شده!
خدایا اونی که نخواستی خواستم. پس خواستن خواستن است نه توانستن!
چرا اینقدر بی معنی زندگی کردیم؟
چرا خودمونو تغییر نمیدیم؟ چرا بهونه میاریم؟ چرا خسته ایم؟
جایی که دوستان باشند.....؟!
جایی که سرمای پاییز برگ ریز جای خودشو به گرمایی از درون میده.....
جایی که من اونجا هستم.
مثل شاهینی که رهگذر رویای عشق هست
صدای ضربات چکش بر پیکره مسی به گوش می رسید.ضرباتی که محکم و خورد کننده زده میشد و در عمق پوست آفتاب سوخته نفوذ می کرد.هر ضربه و تکرار آن دردناک ترین احساس بود.
و سرخی به رنگ خون از تمام وجود فلز بیرون زده بود.احساس میکرد از خون ریزی خواهد مرد.
دنگ دنگ دنگ،...،پشت سر هم و بی وقفه،....،تکرار،تکرار،تکرار.
وقتی گلدان قرمز رنگ در کنار آیینه قرار داده شد و عکس خودش را دید باور نمی کرد که این به حق زیبایی،وجود مسی خودش باشد.
ضربه دست مسگر با هر ضربه دقیق تر و زیباتر مس را میتراشید.
اینو نوشتم تقدیم به دوست گرامی خودم که با نوشتش باعث ایجاد این متن شد.امیدوارم که همیشه موفق باشی....
میخوام این شعرو نه این حقیقتو،این درکو بنویسم اینجا:
ای دوست.....دوست....واقعا دوست....اصل دوست....کلمه دوست....قبولم کن و جانم....عمرم....همه چیزم را....بستان.
مستم کن.....سر مستم کن.....بیخود از خودی کن....و از هر دو جهانم....کهکشان...مادیت....ذهنیت......بستان.
با هر چه دلم.....عشقم....قرار گیرد بی تو....توی دوست....واقعا دوست......آتش به من اندر زن و آنم بستان.
و این:
امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
امشب در اوج اسمانم
امشب یک سر شور و شوقم
گویی از این عالم دورم
آره پر میگیرم شاید بالاتر از ملائکه. وقتی فکر می کنم که هر چه در دنیاست متعلق به همینجاست....مثل فیلم زندان با بازی استالونه...یجایی گفت که این زندان و هرچی درش هست مال رئیس زندانه.فقط چند وقتی آدمو سرگرم میکنه.
مردم ما هم که حسابی سرگرمند.وقتی سرشونو بالا میگیرند که احساس میکنند تاریک شده و دیگه چیزی نمیبینند.آفتاب با تمام ابهت و وقارش پایین میره و امشب شروع میشه.
آفتاب عمر غروب میکنه و ما بهت زده نگاش میکنیم.شایدم ازش لذت می بریم!
خدایا آیینه تو میشم.
خدایا میگم دستت درد نکنه.
خدایا با دم خودم میگم تو،با باز دم میگم من.
خدایا اصلا وجود داری؟ نه ،وجود نداری...................................
...................................
.....................
...........
.......
............................................................وجود نداری..........................نداری،نداری............................................تو هیچی نیستی....
سلام به همه
سلام به تو
سلام به تو
سلام به تو
سلام به همه
به احترام دوستی دست دراز کردم.چرا ذهنتو پریشان میکنی؟ چرا نمیتونی مثل یه بچه دستتو به نشانه اعتماد دراز کنی و بخندی؟ مثل یه بچه! انقدر بزرگ شدی؟
سکوت شب اگه در دنیای متمدن نباشید که تا صبح شلوغی ادامه داره،وقت مناسبی برای تفکر انسان هست.
که کی هستیم؟ بارها از خودم پرسیدم.
که چی هستیم؟ پرسیدمو و به این فکر کردم که چیم که از پشت چشمهام دنیا را نگاه میکنم و اگه ببندم انگار دنیا و ضبط لحظه هاش متوقف میشه.
چقدر زنده هستم و بالاخره یه روزی پا به سن میزارم و میمیرم.مردن چطوریه؟ چیه؟ نابودی؟
اینهمه که گفتن روح داریم،دنیای پس از مرگی هم هست که حسابهامونو پس میدیم! مگه تو این دنیا نمیشه تصفیه حساب کرد؟ پس اینجا به چه کار میاد؟ اصلا چرا باید حسابی باشه که کتابی هم باشه؟ نمیشه نباشه؟
واقعا آدم اولی بخاطر یدونه سیب ناقابل جای بی حساب و کتابی را از دست داد و ما را آواره کرد؟ اگه اینطوره و یکی دیگه اینکارو کرده چرا ما باید تقاص پس بدیم؟
دارم فکر میکنم شب شلوغ باشه بهتره،چون دارم کم کم خل میشم از بس شب ها فکر میکنم.
....شب بخیر.به خیر؟ چه خیری؟........