نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیک

پندار نیک 

 

گفتار نیک 

 

کردار نیک 

 

مایع ظرف شویی نیک (فقط اسمیه،تبلیغ نیست.گیر ندین)

 

جالبش اینجاست که سه تای اول یجورایی غریبه شدن با ما ولی آخری اگه نباشه امورات ما نمیگذره. 

 

چقدر مادیت دوست شدیم.برج میسازیم.سر همدیگه کلاه میزاریم برای پولی که میاد و میره و چطوری میره اصلا مهم نیست،حتی در عوض قربانی شدن عزیزامون. 

 

پندار نمی کنیم که گفتاری کنیم که حقیقت باشه و کرداری که ریا کارانه نباشه. 

 

غافل ازینکه پندارمون و نتیجه گفتارمون و کردار عجیبمون ثبت میشه.به همین راحتی.به راحتی آب خوردن. 

 

مثل دروغ بدون کنتر نیست،حتی دروغم کنتر داره.ما نمیبینیم دلیل نمیشه نباشه. 

 

بیاید به خودمون کلک بزنیم و .... 

 

بیاید اصلا مسابقه بدیم ببینیم کی بیشتر کنترش میچرخه و امتیاز بیشتری میگیره. 

 

یه بنده خدایی را میشناسم که چند سالی هست تو این مسابقه که الان به ذهنم رسید شرکت کرده و ممکنه رتبه اول را بیاره!!!!!

 

شما نمیخواین برنده بشین؟ ازش پیشی بگیرین؟ جایزه هم میزارم.

فریاد درون

فریاد درون.... 

 

همین 

 

تا بعد.... 

 

وقتی میفهمی که خدا قدمی برای تو برداشته... 

 

 کسی نشنید. 

 

لیمو داریم....لیموی شیراز...سبزی خوردن...سبزی خوردن...یخچال کهنه میخریم...رر...ررر...ررررررررررررررررررررر....بیب...میشه درو وا کنید،کلید یادم رفته بردارم....سیر،سیر،سیر،سیر،سیر.... 

 

وقتی همه چی ساکت شد برمیگردم پیشت... 

 

و گوش میدم.

مهر در مهر

دوباره فصل ماتم گرفتن شروع شد.بچه ها را چه کنیم. 

 

بچه ها می فهمند. 

 

بچه ها میترسند. 

 

بچه ها بزرگ میشند. 

 

بزرگترها ازین که سر بچه ها را گرم کنند راضیند.ازینکه یک عمر دروغ بخوردشون بدن راضیند.ازین که تمام مدت یک سال را هدر بدند و بجای درس زندگی گرفتن اخلاقیات و معنویات پرند بخوردشون بدند راضیند. 

 

داغ دلم دوباره تازه شد.فصل بدبختی طفل معصومان کوچک از همه جا بی خبر شروع شد.فصل آغاز ما هم شروع شد. 

 

این فصل حسن های خوبی داره که همشو نمیتونم بگم.ولی هر روزش میدونم که برام خاطره میشه.متضاد حرف زدم؟ نه.اینجوریا هم نیست. 

 

حقیقت تلخی هست که از بس بخاطر نیاوردیم فراموشمون شده. 

 

هر تکه از زندگی ما تجربه هست و این تجربه تلخ شرکت در کلاس های مسخره مشق نویسی و از بر کردن، قسمتی از سرنوشت بچه هایی هست که آمدن تا خدا را بهتر بشناسند. 

 

و فقط اونه که میدونه چکار میکنه.من خاموش میشم و شتر دیدید ندیدید...همین

آینده

دارم به گذشته فکر میکنم .خیلی عوض شدم.از یک آدم خجالتی گوشه دوست دار تبدیل شدم به یه وراج وبلاگ نویس فضولچه. 

 

کجا آباد نا کجا آباد را ترک کردم اومدم به ناکجا آباد کجا آباد! فهمیدین چی شد؟.... 

 

بعضی موقع ها به آینده فکر میکنم.زمانی که خانواده ای شاید داشته باشم.

 

زمانی که رو به پنجره ای در شهر دماوند به دریاچه ی تهران نگاه می کنم. 

 

زمانی که با الکارم در خیابانهای آفتاب گردان پرسه میزنم.  

 

زمانی که با بشقاب پرنده دارند جسدمو میبرند تا در آرامگاه ابدی قرار بدن. 

 

در آینده فکر می کنم چقدر عوض شدم وقتی به گذشته فکر می کنم.از یک آدم بدردنخور تبدیل شدم به یک روح سرشار از معنویت که نور بر جسمم منعکس نمیشه. 

 

پ.ن:الکار=الکترونیک کار=ماشین برقی خودمون. 

فسیل

اگه همش راه بریم و کار کنیم و عمرو هدر بدیم آخرش واقعا تبدیل به فسیل میشیم،نگید نگفتی ها! 

 

منظورم اینه که عمر بی نتیجه داشتیم.هرچند اینطور نیست.چون تجربیاتی داشتیم که واقعا باید می داشتیم ولی واقعا برای چی زنده ایم؟ چند دفعه از خودتون سوال کردین که آخرش چی میشه؟ بعضی ها میدونن چی میشه.چرا از اونا نمی پرسین؟

تنها در تاریکی

همیشه فکرم این بود که،البته قدیما،کسی افکار منو درک نمی کنه راجب عشق خداوندی و اینکه اون همیشه عشق میورزه و تنبیه نمی کنه.یا اینکه باید ازش بترسیم.کی اینو گفته:خاکم به دهن،مگر که مستی ربی؟ جرات ازین بالاتر میخواین؟ سراغ دارین. 

 

احساس میکردم که در تاریکی هستم و هیچ چراغی در دل هیچ کس دیگه ای نیست که راه منو روشن کنه.بیشتر به خاطر این بود که اطرافیانم همه یجورایی در زندگی غرق شدند و ... ولش کن.غم دلم تازه میشه. 

 

ای کجا بودی وبلاگ دوستان من،کجا بودی اینترنت!؟ در شب های سرد زمستانی که من حرفهایی برای گفتن داشتم که بازگو نمی کردم.حرفهایی از جنس یاقوت های سرخ معدن روح

 

و این معجزه اتفاق افتاد. 

 

دوستان چراغ بدستی که در دل تاریکی از راه رسیدند.آنها از کجا خبر دار شدند؟ من چطور آنها را دیدم؟ شاه راه های نورانی چطور بوجود آمد؟...  

بده بستون

هر روز دارم به این خالق زیبا فکر میکنم.اون هم بیکارنیستو و عشق نثار می کنه.میده ولی پس نمیگیره. 

 

خوب منم لبریز میشم.فقط نمیتونم اونو بصورت کلمات منتقل کنم.فکر میکنم،فکر،فکر... 

 

مجرای نیروی بی پایان. 

 

الماس و کربن سیاه هر دو یک جنس هستند.ولی ذات الماس باعث انتشار نور به رنگ های چشم نواز میشه و کربن سیاه نور پس نمیده و تاریک میمونه. 

 

میخوام مثل شاخ نبات شفاف بشم تا نور از من عبور کنه و دنیای تاریک را روشن کنه. 

 

میخوام انقدر ذوب بشم تا خدا عکس خودشو در من ببینه. 

 

میخوام انقدر پرواز کنم تا پرهام در کنار خورشید بسوزند. 

 

میخوام چنان بسوزم تا دود پراکنده بشم. 

 

میخوام نیست بشم تا مثل آن بشم.آن نیستِ هست.