اصلا خوشم نمیاد که بگردم تا حرفی پیدا کنم برای گفتن
هر چی باشه من نه معلم هستم نه آخوند من فقط شاهین ام ...
اما این روز ها به جای حرف زدن و شنیدن دارم میبینم ....
سیلان روح الهی و عشق در نقطه نقطهء این ماتریکس بیرونی
چه کور مانده بودم تا امروز ...
این اقیانوس عشق و رحمت که همین جاست ...
همچون ماهی ای بودم که در دریا سراغ دریا را میگرفت ...
یا به قول حافظ ...
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد ...
با عشق
این چند وقتی که نبودم یه تصادفی کرده بودم بستری بودم .
تو بیمارستان همش فکر میکردم که تو این اتفاق که برام افتاده چه درسی برام وجود داره ؟
یه جایی بستری شدم که اسمش رو گذاشته بودم گوانتانامو .... انقدر که خوش میگذشت .
بگذریم نکته ای که برام جالب بود این بود که انقدر شلوغ بود که طفلک کادر بیمارستان نمیرسیدن هیچ کاری کنن همین که داروهای هر کس رو به موقع میدادن یه جورایی بزرگترین لطفی بود که میکردن ...
تو همین شرایط بود که روح الهی خودش رو نشون داد
یواش یواش یک روحیه ای تو بیمارها و همراهاشون بوجود اومده بود که همه به هم میرسیدن
بعد از این اتفاق نم نم امار صدای ناله ها کمتر شد و صدای خنده و گاهی قهقهه تو بخش زیاد شد
این طوری بود که من یاد گرفتم معنی همکاری با خدا و یافتن شفا چه پروسه جالب و در عین حال ساده ای داره
اصلا برای اینکه همکار خدا باشیم لازم نیست شاخ غول رو بشکونیم یا با حرفها و اصطلاح های دهن پرکن بریم رو مغز دوستانمون
فقط کافیه یه ذره دقت کنیم تا این جریان سیال روح الهی رو ببینیم و خودمون رو به اون وصل کنیم
این طوری هم به همکاری با خدا در میایم
هم شفا رو میابیم ...
با عشق
گفت : شنیدی که وجه خدایی که در روح هست خلاقیت هست ؟
گفتم : آره . خیلی خوندم ...
گفت : میدونی که وقتی زندگی داره رو یه مسیر مشخص حرکت میکنه یا به اصطلاح مسیر روزمره گی رو میره انگار که یه گهواره داره با تکانهای همگون حرکت میکنه ؟
گفتم : جالبه اینطوری بهش فکر نکرده بودم
گفت : فکر نمیکنی این باعث بشه که روح سرش گرم بشه و خوابش ببره ؟
گفتم : پر بی راه هم نمیگی ..
گفت : میدونی من برای اینکه روح رو به وجه خداییش نزدیک کنم باید چیکار کنم ؟
گفتم : اگه میدونستم که من هم تو بودم !
گفت : من روند این حرکت اروم و لذت بخش رو میشکنم . انواع فشار ها و سختی ها رو سر راه این روزمره گی قرار میدم .
گفتم : خوب این جوری که پدر صاحب بچه در می آد !!!!
گفت : همین خوبه ...
این باعث میشه تا روح بیدار شه و مجبور شه برای هماهنگ کردن خودش یا هماهنگ کردن شرایط با خودش خلاقیت به خرج بده ...
گفتم : خوب ؟؟؟؟؟
گفت : این طوری روح میره به سمت خدایگونه شدن ...
می خواستم یه چیزی بگم ... اما حرف حساب جواب نداره ..
ضمن اینکه دردم اومده بود ولی خوشم هم اومده بود ...
بنابراین فقط نگاهش کردم .
گفت : برکت باشد .
و رفت ......
با عشق
کامنت بسیار زیبایی از یکی دوستان دیدم حیفم امد شما را هم در آن سهیم نکنم
اکنون و همیشه هر چیزی در بهترین و شایسته ترین مکان و وضعیت خود قرار گرفته ...
با عشق
امسال سال معلم معنوی است . معلم معنوی متعلق به هیچ مرام و مذهبی نیست .
معلم معنوی وجودی است که تجلی نیروی برتر است
میخواهد اسمش خدا باشد میخواهد طبیعت میخواهد انرژی کیهانی ... یا هر اسم دیگری که هر کسی با آن احساس راحتی می کند .
البته معمولا نمیتوان این تجلی را در اطراف خود با چشم فیزیکی دید یعنی ملبس به هیچ عبا و امامه یا تیلیسان و زنار نیست .
اما به نوعی گفتار او را در هر حالی چه در رویا یا حتی در زندگی روزمره بلافاصله تشخیص میدهیم
حتی تبلیغ روی دیوار گاهی نشانگر تلنگری از جانب این معلم است
باید روی شناخت و دریافت تعالیم این استاد بیشتر دقت کنم ...
با عشق
پیشاپیش برای سال جدید ارزوی برکت برای همه دوستان دارم
سال جدید سال اراهاتا نام دارد ( البته با اندکی تقلب از یک دوست خوب این رو فهمیدم )
اراهاتا یک راهنمای معنوی است . امیدوارم که رسالت این سال جدید گره از کار فرو بسته ما بردارد .
با عشق
به خاطر پیگیری یک مساله ای چند روز بود از درب یک منزلی که اخرین خاطراتم ازش مال دوران ۵ - ۶ سالگی ام بود رد میشدم .
امروز یک حسی بهم گفت وایسم و خوب تماشا کنم .
وقتی رسیدم تعجب کردم ظاهرا خانه همان بود که بود اما خیلی کوچیک شده بود
اخرین تصویر های ذهنی که سراغم می امد یک باغ بود پر از درختهای بلند و سر به فلک کشیده که یک گوشه اش یک کبوتری که توسط گربه ها به شهادت رسیده بود دفن کرده بودیم . ( مرد آن خانه شهید شده بود و من و بچه های دیگه از کلمه به شهادت رسیدن خیلی خوشمون اومده بود )
اما چیزی که الان میدیدم یه حیاط ۴۰ متری بود که نصفش رو باغچه گرفته بود
البته کسی دست به ترکیب خانه نزده بود یه جورایی من از یک سطح دیگه به خانه نگاه میکردم
از سطح بزرگی هام که مثلما از سطح کوچکی هام بلند تر بود .
اما چه شادی اون وقتها تو وجودم بود که الان نیست یا کمتر هست و چقدر علم که الان تو کله ام هست و اون وقتها نبود ....
چه قدر دنیا زیبا بود راست راستی الان که فکر میکنم یک تکه از بهشت بود
راستی وقت نبود تا برم سر مزار اون کبوتر شهید تا ببینم چه اتفاقی براش افتاده ..
اما بیشتر از اون به فکر افتادم برم ببینم تو کودکی ام چه چیز های مهمی داشتم که یادم رفت با خودم به بزرگی هام بیارم
به نظر شما اختلاف ارتفاع دید که این اثر رو میزاره اختلاف سطح آگاهی چه طور نمود میکنه
با عشق