نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

نیروی بی پایان

تنها آن هستی دارد

ره نوردان سرزمین های دور

با خودم فکر می کردم که خدای من که کهکشان ها و فضایی به این وسعت را آفریده مگه میشه که فقط یک زمین خلق کرده باشه.بعضی از دانشمندان هم به نتایج مشابهی رسیدند و بر طبق نظریه ها مطمئن شدند که جهان هایی دیگه هم وجود دارند که ما از آنها بی خبریم. 

 

آیا روزی کره خاکی دیگری دیده خواهد شد که مردمانی داشته باشه که اون مردمان هم مثل ما باهوش باشند که مثل ما سر کره خاکیشون جنگ راه بندازند که نشون بدند چقدر قوی هستند یا هوششون چقدر زیاده؟!! 

 

بالاخره مردمان زمین انقدر پیشرفت می کنند که این جهان ها را کشف کنند و وسایلی برای رسیدن به اونها بسازند.این شاید دورترین نقاط فضا.کسانی که شجاعت به خرج میدند و با ریسک زندگی خودشون راه سرزمین های دور را در پیش بگیرند.آنها زندگی های جدیدی کشف می کنند که شاید فراتر از تصور کوچک آدمیان زمین باشه.این زمین ما که باعث غرور ماست. 

 

و چه چیز هایی سوغات این سفر های دور و دراز هست؟ آیا ما میدونیم که با چه چیزهایی روبرو میشیم و برای ره نوردان سرزمین های دور راحت هست که درباره چیز هایی که ما اطلاعاتی راجبشون نداریم برای ما داستان ها نقل کنند؟ آنها غرق در افکار خودشون تجربه های جدید را در قالب کلمات دنیای ما جا میدند و کشف حقیقت پشت کلمات را به عهده زیرکی ما میگذارند. 

 

و فرداهایی بهتر ثمره تلاش این مبارزان شیردل هست.دست مریزاد. 

 

جریان

تابستان گرمی داریم. 

 

سال هایی در گذشته را به یاد میارم که زیر درخت های در نهایت زیبایی و شکوه می نشستم و از خنکی سایه های تابستان لذت می بردم.صدای پرندگان که آوازی زیبا سر می دادند،نوایی برای عاشق شدن.آب که رگ حیات دشت سبز بود در رود جاری بود و به برکه می ریخت و وجود خودشو بی پروا نثار زندگی موجودات زمین می کرد.اون حتی صدایی زیبا به محیط می بخشید تا آرامش و سکوت فرمانروایی کنه. 

 

گذشت زمان این آرامش زیبا را از من گرفت ولی خاطرات و لحظه لحظه این تجربه بیاد ماندنی از ذهنم پاک نشد.زیبایی چیزی بود که در گرم ترین روزها در ذهنم نقش بست.من حالا تعریفی از زیبایی دارم. 

 

سکوت و آرامش در ساختمانهای چند طبقه ساخته شده از آهن و سیمان محبوس شده.آب خنک در جا لیوانی یخچال.برگ های سبز درخت نخل مصنوعی.حتی آفتاب که از درون پنجره رو به خیابان گل های قرمز رنگ فرش را قشنگ تر نمایان می کنه.نسیم خنک کولر. 

 

و من میدونم که زیبایی واقعا چه تعریفی داره.و خدای من چقدر زیباست.به لطف "آن" من در جریان زندگی هستم."آن" عاشق "من" هست.

تلاشی دوباره

و زندگی آغاز شد تا کجا ادامه پیدا کنه و در کجا ختم بشه.و اونجا پایان همه چیز هست. 

 

واقعا هست؟ 

 

جام جهانی هم تموم شد.آرزوی من بردن آرژانتین یا آلمان بود و هشت پا اسپانیا! یعنی این موجود فسقلی از من شصتو چند کیلو بیشتر می فهمه؟ عجب! نه فقط من بلکه خیلی های دیگه! از خلقت خدا در عجبم! 

 

داشتم فکر می کردم با این اوصاف در جای خدا نشستن چقدر سخته.من اگه بودم چه کارها که نمی کردم! حتما آرژانتینو برنده می کردم! اصلا نمیذاشتم این هلندی ها به جام جهانی راه پیدا کنند! و و و ... 

 

نمیدونم این سرگرمی های من تا کجا ادامه پیدا می کنه.هر روز یک چیز جدید.مثل همین جام جهانی یا مسافرت،بازی های کامپیوتری.اینها دارند جای واقعیت های زندگیمو می گیرند.مثل مسئولیت یک خانواده.یا تلاش برای شناخت خودم. 

 

تازه اینجا معلوم میشه که وقت طلاست یعنی چی.شاید دیگه فرصتی پیدا نکنیم که دوباره زندگی کنیم.اگه مثل من فکر می کنید که حالا وقت زیاد هست باید بگم شش هفت سال پیش منم همین فکرو می کردم و حالا دارم به افکار خودم در اون زمان فکر می کنم.از اون موقع ها دو تا جام جهانی گذشت! 

 

فرقش اینه که این مسابقات دوباره تکرار میشه ولی شاید مسابقه زندگی من دیگه تکرار نشه. 

 

 

فزق دیگه ای هم که داره اینه که من حالا حالاها وقت دارم!!!

چراغ های آبی

خودخواه شدم.قرار بود بنویسم که این چراغی بشه برای کسایی که میخوان خودشونو و خدای خودشونو بیشتر و بهتر بشناسند و گره های کور شده زندگیشونو با دندون باز نکنن.و شاید چیزی که خالق من میخواست... 

 

اما ناخواسته غرور منو گرفت و یادم رفت که خط اصلی همه اینها خودش بود.همونی که میخواست بنویسم.چند وقتی هست که فکرم متمرکز نمیشه تا چه پیش آید... 

 

قرار هست همونجوری فکر کنم که بنظرم خدای عالم(دانا) فکر می کنه.چون اینطوری هست که میفهمم چرا بعضی کارها مطابق خواسته پیش میره و بعضی نمیره.اما چه کنم که عقلی ناقص دارم که درون این من کذایی فقط به آرزوهای من منان فکر می کنه. 

 

ولی چراغی آبی به این درونی ترین دالان من بسته شده که هم راه خودمو روشن کنه و هم برای دیگران کورسویی از نشانه باشه.نشانه ای از آبادی،از زندگی جاویدان.بنابراین سعی میکنم که بنویسم و نقاطی که فکر می کنم تاریک هست را روشن کنم،هر چند که باد و طوفان با خودش دلهره به اطراف پراکنده می کنه. 

جام جهانی

ما ایرانیها هم مثل همه آن دیگران دوست داشتیم در این گردهمایی بزرگ شرکت داشته باشیم.گرفتن جام زرین آرزوی هر ملتی و کشوری هست. 

 

اینم خودش یجور جنگه.مثل قدیم ها که هر کشوری،بهتره بگیم هر پادشاهی خودخواهانه در فکر بزرگ کردن قلمرو خودش می افتاد و یا میخواست برتری خودشو به رخ کشورهای هم جوار بکشه ارتشی تدارک میدید و حمله و جنگ و... 

 

واقعا هدف از رسیدن به قهرمانی چیه؟ پیامدهای و اتفاقات در این مسئله جهانی هم جالب هست.کشورهای مختلف با ادیان و آیین های مختلف و اعتقادات مختلف،با اشکال مختلف دست به دامن خدا و یا خدایان میشند و نذر و نیاز که تیم کشورشون برنده بشه.موندم خدای من که شاید بین خیلی از آدمهای دیگه با باورهای دیگه مشترک هست به حرف کدوم ملتی گوش میده؟ 

 

ما مثل جوجه های یک پرنده باید بیشتر و بلندتر داد و هوار کنیم تا خدا به ما گوش کنه نه به آنهای دیگه؟ 

 

خودنمایی؟ این چیزی که ما دنبالش هستیم؟ همه را میگم.کل آدمهای دنیا.بخاطر آرزوهایی که نمیدونیم خوبن یا بدرد بخورند مثل گربه شرک به خدا نگاه کنیم؟؟!! 

 

البته نزدیک شدن مردم به هم دیگه و لمس مستقیم افکار و احساسات هر مردمی و شناختن همدیگه هم یکی از اتفاقاتی هست که در این گردهمایی بزرگ اتفاق میافته. 

 

به امید روزی که ما هم سهمی در این ملت بزرگ داشته باشیم.به امید دیدار(دیدار در جام جهانی)

آزادی

قوانین شکل گرفتند تا ما بتوانیم زندگی بهتری داشته باشیم.اما هیچ وقت کامل نبودند.آنها تغییر کردند چون مردم تغییر کردند. 

 

یک حس عجیبی دارم.انگار که تحت هیچ قانونی نیستم.خط قرمز ها مفهومی نداره.شاید به هر کاری که در فکر بگنجه دست بزنم.هر کاری. 

 

آیا مفهوم آزادی همین بود؟ با تمام اینها هر کاری برگشتی داره و دیر یا زود نتیجه کارهای خودمو میبینم.آزادی،آزادی،آزادی...هر چی فکر کنی اتفاق میافته. 

 

دارم فکر میکنم....

نقطه طلایی

من به روز موعود فکر می کنم.روزی که تغییرات آنقدر زیاد شده که به چشم نیاد.انقدر که چیزهایی که دائما مورد تاکید من هست عمومی شده. 

 

لبخند.در آن روز من لبخند می زنم.احساس می کنم که خدا هم لبخند می زنه.بعد از روزها تلاش و سختی ها،تفکرات بی امان،... 

 

و بالاخره به نقطه طلایی زندگی خودم می رسم.اون روز می فهمم که راه درستی را می رفتم. 

 

دیگه هر جایی که نگاه می کنم انعکاس نور نمیبینم بلکه همه چیز از درون نورافشانی می کنه. 

 

من به همون چیزی فکر می کنم که مقصود خالق من هست. 

 

موفق باشید و پاینده.