بعد از مدتها انتظار بالاخره کناب نماد گمشده به دستم رسید . با اینکه
نزدیک ۸۰۰ صفحه است تو یک شب خوندمش ( از معایب کتاب خوار بودن
همینه دیگه )
قصد نقد یا توضیحی در مورد کتاب ندارم اما از دیدگاه خودم به قصه نگاه کردم .
نویسنده این کتاب از میان عرفانهای مختلف و نمادهای اونها و با نگاهی به
مکتب فراماسیون ها قصه ای رو طرح کرده که بسیار زیبا ست .
مهم ترین نکته که در اخر کتاب به عنوان نماد گمشده به اون رسیده این
هست که :
تمام مذاهب و عرفان ها به یک چیز اشاره کرده اند و ان این است که خدا را
باید در معبد درون خود بیابی
مثالهایی مثل :
خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره
و ایاتی در قران هم موید این مطلب هست
یا قضیه یک ساعت تفکر ( تامل ) از ۷۰ سال عبادت بهتره
و نکته مهم دیگر که تمام مکاتب به ان اشاره داره این هست که بشر باید به
سمتی بره تا خدایگونه بشه . چرا که روح بارقه ای از خداست
این کتاب با اینکه مثل راز داوینچی ساختار شکن هست و به نوعی سلسله
مراتب روحانیون مذهبی رو نفی میکنه به نظر من بسیار مذهبی است
به این معنی که به شدت روی بحث ایمان به خدا و جستجو برای خدایگونه
شدن تکیه میکنه و میگه تمام ادیان در حقیقت این راه رو نشون میدن
اما چون اگاهی همه انسانها در یک حد نیست پوسته ای از مراسم و سنتها
و فرامین و حلال و حرام برای اموزش سطوح اگاهی پایینتر دور اون رو گرفته
البته تمام این مسایل در داستانی زیبا که براساس مناسک و
ازمایشهای علمی مستند نوشته شده مورد تحلیل قرار میگیره .
امیدوارم حوصله کنید و این رمان زیبا و تفکر بر انگیز رو مطالعه کنید
سلام...
همیشه تو زمستون های سرد جای گرمو دوست داریم مثل کنار بخاری.ولی من همیشه یادی از تابستون می کنم،موقعی که میریم گشت و گذار تو طبیعت.هوا گرمه و سایه واقعا چیز خوبیه،مخصوصا اگه سایه درخت باشه.یه درخت کهنسال چون معمولا بیشتر ریشه داره و به طبع شاخه و برگشم بیشتره،درنتیجه سایش گسترده تر.دوست دارم زیر درخت لم بدم،واقعا لم بدم،پاهامو دراز کنم و به صدای باد گوش کنم.
البته بد نیست یجور موسیقی خاص گوش کنم.یجور صدای تار یا چنگ.
با خودم فکر می کنم که ای کاش همیشه اینجا و در همین سکوت بودم.دور از مردم،دور از درگیری های فکری،دور از همه چیز،همه چی.....
آرامش،سکون.ولی خود طبیعت داره به من نشون میده که جاریه،مثل باد،مثل آب،مثل رشد یک گیاه.
با خودم فکر می کنم چرا ساکن باشم.چیزی که بهش دل بستم مثل خیلی چیزای دیگه فقط یک تصویر،یک توهم هست.خیلی زود رنگ می بازه.درخت پیر خشک میشه،میپوسه،سایه از بین میره.آفتاب غروب میکنه.تابستون پاییز میشه و بعد زمستون سرد و یک جای گرم دوست داشتنی که اونم دوامی نداره.جای درخت پیر یک نهال در میاد تا دوباره پیر بشه.چرخه مرگ و زندگی هم چنان ادامه داره و تنها چیزی که داره این تغییرات را میبینه منم یا بهتره بگم روح منه.
روح من که هیچوقت ساکن نیست،از بین نمیره.باید هر روز کاری کنم که روح من پیشرفت داشته باشه و ...........
سلام.
داستان تکراری، امّا...(بقول بعضی آمما!!)
پینوکیو دوست داشتنی کودکی ما از چوب تبدیل به پسر بچه زنده ای شد،البته الاغم شد.یادتونه که روباه سکه با ارزش پینو رو با مکر و حیله دزدید.
جینای دوست داشتنی،فرشته مهربون و داروی تلخ شفا دهنده.
شهر بازی و سرنوشت غم انگیز.
شهر بازی،شهر بازی ما.ما پینوهای بیچاره چرا به حرف جینای وجدانمون گوش نمی کنیم.چرا حرف های فرشته رو ندید می گیریم حتی موقعی که سرنوشتمونو توی تابوت بما نشون میده.
منتظریم نهنگه ما رو ببلعه؟ یخورده فکر کنید،یه ذره................................
نیروی درون منو متوجه چیزی کرد که تا حالا بهش دقت نکرده بودم.
درختان برای جذب حداکثر نور خورشید برگاشونو می گسترن.مثل انسانی که برای رفع خستگی عضلاتشو میکشه تا جایی که ممکنه.
تا آخرین جای ممکن...
دارم فکر می کنم برای جذب نیروی بی پایان باید چکار کنم،یعنی یک درخت از من به خالق من نزدیکتره؟؟؟ ای کاش می تونستم درختی باشم با روح انسانی
مایوس میشیم.چرا؟
چرا فکر می کنیم بخاطر کارایی که کردیم،اشتباهات،خدا مارا نمی بخشه؟
احمقانه هست.
بی اهمیته.
تلاش می کنیم و دوباره برمی گردیم.
برمیگردیم به اصل خودمون،درونمون.
آره،تسلیم نمی شیم.
وقت از دست میره.حتی وقتم اهمیتی نداره.مهم اینه که در طول مدت زمان چی یاد گرفتیم و چی تجربه کردیم.آیا تلاش کردیم به اندازه نصف قدم به نیروی خالص درونمون نزدیک بشیم؟ نصف قدم.یه سانت.یه جرقه تو ذهن،تو فکر.
نمیدونم تو برنامه های کودک برنامه ای به اسم رد پای ابی رو دیدین یا نه
حالا چرا برنامه کودک ؟
به قول مسیح تا شبیه کودکان نباشی به جهانهای بالا نمیرسی .
اما این برنامه خاص مربوط به یک جوان است که یک سگ کارتونی به نام ابی دارد
این سگ برای بیان مقصود خود به صاحبش روی بعضی چیزها علامت میگذارد .
صاحب ان به بچه ها نشان میدهد که علامتها را بیابند و بعد روی دفتر بنویسند .
در اخر کار روی یک صندلی راحتی مینشیند و تکه های معما
یا پازل را کنار هم قرار میدهد تا بفهمد ابی از او چه میخواهد .
این داستانی است که هر روز و هر لحظه در زندگی ما روی میدهد .
استاد درون با علایمی راهنمایی های خود را برای رشد معنوی
یا حل مشکلات روزمره به ما مینمایاند .
فقط کافیست اندکی روی صندلی راحتی خود بنشینیم
و با کنار هم گذاشتن پازل زندگیمان
بفهمیم قدم بعدی که نیاز داریم برداریم چیست و ....
برکت باشد .
مثل اینکه بودن یا نبودن شده مشکل بزرگ بلاگ ما!
البته زیاد مهم نیست.
تمام اون چیزی که داریم یا تصورشو میکنیم تا وقتی یکی از تعلقات دنیا باشه و بهش ربط پیدا کنه طبق قانون زمین فنا میشه.حالا چیزی که از بین نمیره چیه.
بهش فکر کردین،من خیلی.