سلام
هیچی بهتر ازین نیست که آدم یک سال نو داشته باشه.
پیشاپیش عیدتون و سال نو مبارک.شاید تو عید مسافرت باشم نتونم مطلبی بگم.
امروز یک همدم جالب پیدا کردم.یک ماهی فسقلی،سه و نیم سانتی،مشکی،سه دمبه،اسمشم نمیدونم چیه.خودم اسم میزارم براش.
بالاخره یک حرکتی کردم واسه سال نویی.
میدونم سالی که در پیش هست خیلی با سالهای قبل فرق داره.
برمیگردم به خونه.از همین الان.
به طور کاملا تصادفی توسط یک دوست به کتابی دست یافتم به نام
تائو ت چینگ
جالب اینجا بود که این کتاب منسوب به سری لائی تسی است
با خواندن این کتاب پی به چگونگی تعلیم پنهانی این دانش کهن یافتم
فرازی از این کتاب تقدیم به شما
آنان که می دانند . خاموش باقی می مانند .
آنان که نمی دانند . سخن می گویند .
دهانت را ببند .
حواست را نادیده بگیر .
زندگی ات را فراموش کن .
گره هایت را باز کن .
نگاهت را نرم و لطیف کن .
وگرد و خاک هایت را بتکان .
این هویت اصلی توست .
چون تائو باش .
نمیتوان به تائو نزدیک شد یا از ان دوری کرد .
از آن سود برد یا به آن آسیبی رساند .
آن را گرامی داشت یا آبرویش را برد .
تائو تسلیم کامل است
و به همین دلیل ابدی است .
برکت باشد .
هیچی نمیگم.فقط میگم شمشیر عشق با نور آبی دوباره برق زد.
امروز یک روز خوب بود برای من و یا شاید بیاد ماندنی.
پایان یک آغاز ...
یا آغاز یک پایان .....
امروز پایانی است بر سومین چرخه از زندگی من ...
و آغازی است بر چهارمین چرخه ...
چرخه ای که اغلب روشن ضمیران در آن به روشنی رسیده اند .
آیا این رسم دیرین به وقوع خواهد پیوست ؟
دیشب کفشهایم را یافتم ...
امشب کمربندم را سفت میکنم . کوله پشتی ام را پر از
نور و صوت خداوندی می کنم و میروم ....
برکت باشد .
چند شبه یکی دایم صدام میکنه
خواب اروم رو ازم گرفته تا چشمم گرم میشه صدام میکنه
تو صداش مهربونی هست . ارامش هست و خیلی حس های اشنای دیگه
اما یه حس غریبی هم توش هست ...
چیزی مثل ترس مثل پریدن تو دره ای که پوشیده از مه هست
و تو نمیدونی که چقدر عمق داره
اما میدونی اون پایین چی در انتظارته ....
تضاد ی که این ندا ایجاد میکنه رعب اوره و خواستنی
نمیتونم احساس دقیق رو بیان کنم کلمه ها کم اوردن ....
این بار نیروی بی پایان مرا به جاده ای مه گرفته فرا میخواند .
با افقی از کوههایی پر برف و خورشیدی هزاران برابر روشن تر از
خورشید این زمین ...
باید امشب بروم
کفشهایم کو ...
فکر کنم بهمن سی ام زندگیم باشه.
خوشحال شدم دیدم مطالب این بلاگ خونده میشه.
درست به اندازه یک سال هست که وقت نکردم یا نمیدونم چرا مطالعه ای روی نیروی بی پایان نداشتم،دستهایی در کار هست.
برگشتم به عقب.فکرم رو بردم جایی که شروع بود دامون.همونجایی که خیلی ها شروع کردیم.
خدا میدونه چه نکات ریز و درشتی برای من اتفاق افتاد و شایدم خیلی بیشتر برای دیگران.
انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده،عینه برق و باد رفت یکسال از عمر من.
یک درخت "به" دارم،(جدیداً با درخت سرو کار پیدا کردم.حتما اینم دلیل داره.روز تولدم هم روز درخت کاریه).درخت من تو این یکسال از سه تا میوه دادن خودشو آپدیت کرده به چهار تا "به" گنده که یکیشم نصیب من شد،البته من زیاد از طعمش خوشم نمیاد،حکماً اینم دلیل داره!!!
من؟ نه،زیاد از خودم راضی نبودم.نه فکر گنده تری،نه تجربه بیشتری.البته کسی که باید قضاوت کنه من نیستم.قاضی اون بالا تویه آسمونهاست و داره کرکر به من میخنده(مگه دستم بهت نرسه! خودشم میدونه نمیرسه!)
فقط میتونم بگم این یکسال چقدر زیبا بود.زیباترین مناظر،زیباترین دوستان،زیباترین اشک های شوق،شوق پرواز،شوق یک سال تجربه و یک سال زندگی همونطور که باید اتفاق می افتاد.
آیا من هم مثل بقیه یک زندگی معمولی دارم؟
تولد،بلوغ،ازدواج،فرزند،ملت،بازنشسته،فوت!!!
امروز خیلی تو ذهنم بود.