ماهیگیر قلاب به دست به آرامی بر روی امواج در حرکت بود. ساعت ها بدون
صید حتی یک ماهی گذشت. خسته و بی حال به دوردست ها نگاه کرد و
تصمیم گرفت به آنجا برود شاید حداقل یک ماهی برای خوردن بیابد. به آن سو
هم رفت ولی بی حاصل بود.
روزها ماهیگیر این کار را بدون هیچ صیدی ادامه داد.
روزی...
روزی رهگذری گرسنه از آن حوالی رد میشد. از ماهیگیر درخواست یک
ماهی کرد. ماهیگیر با نگاهی ناامید، جریان هر روز خود را بازگو کرد.
رهگذر کمی تأمل کرد و به ماهیگیر گفت: تو تا به حال ماهی ای را در این
دریاچه دیده ای؟ پاسخ ماهیگیر منفی بود. رهگذر ادامه داد: آیا تا کنون
شخصی را که ماهی ای صید کرده باشد دیده ای؟ پاسخ ماهیگیر همان بود.
رهگذر ادامه داد:
تو روزها گرسنگی کشیده ای و روزها همین کار را تکرار کرده ای بدون اینکه
لحظه ای به این موضوع فکر کنی که شاید مکان اشتباهی را برای این کار
انتخاب کرده باشی!!! و اگر من را نمیدیدی باز هم این کار را ادامه میدادی!!!
ماهیگیر به یاد حرف پدرش افتاد که به او گفته بود: روزی که در این دریاچه
ماهی ای را یافتی، حقیقت را پیدا خواهی کرد.
سلام خوبی؟
داستان قشنگی نوشته بودی.....
سلام.
مرسی
حقیقت قشنگی بود
کاشکی همیشه حرفهای پدر را جدی بگیریم.
با با دوستت داریم
پدر بگو که در این اقیانوس ماهی نیست اما تمام ملکول های این اقیانوس عین حقیقت است. حقیقت بودن و بودن و ...
مبارکه انشاالله
مبارک
سلام دوستای عزیز.
آپلود کردیم اگر علاقه داشتین یک سری بزنین
حتماً
تامل برانگیز بود... شاد باشید
ممنون.
تو هم شاد باشی دوست عزیز