وقتی غم تو دلش میشینه انگار خورشید در بلندترین روز خودش در قائم ترین زاویه ممکن میتابه.
تا حتی یک قطره آبم نمونه که از چشمها یا از چشمه ها جاری بشه.
اون حتی نمیدونه که چطور و چرا باید غمگین بشه....
نمیدونه که بودن یعنی نبودن....نبودن یعنی بودن
میاد تا دل ها رو غمگین کنه....تا اشک در چشم هات بشینه.
تا زیبا فکر کنی....تا لاله ها را سیاه نبینی.
الماس خداوند در برابر الماس زمین....طلای نور در برابر مس زمین.
میاد تا.......
تا....
............
...............
...بهشتی را معامله کنی.
خدایا خواستم ولی نخواستی.
خواستن توانستن است.این برام جمله ای بی معنی شده!
خدایا اونی که نخواستی خواستم. پس خواستن خواستن است نه توانستن!
چرا اینقدر بی معنی زندگی کردیم؟
چرا خودمونو تغییر نمیدیم؟ چرا بهونه میاریم؟ چرا خسته ایم؟
جایی که دوستان باشند.....؟!
جایی که سرمای پاییز برگ ریز جای خودشو به گرمایی از درون میده.....
جایی که من اونجا هستم.
مثل شاهینی که رهگذر رویای عشق هست
این عکس قشنگ رو ببینید.
چه پیامی ازش می گیرین...منتظر نظرهاتون هستم
البته نظر خودم رو هم میگم ولی تقلب نکنیدا
روح الهی تا یه جایی ما رو حمایت می کنه! تا وقتی که درس هامونو یاد بگیریم...ولی کم کم به جایی میرسیم که دیگه خودمون باید به سمت جلو حرکت کنیم و دیگه هیچ حمایتی نیست واین قسمت سخت ماجراست و اون موقعست که یه روح توانایی های خودش رو نشون میده!!!
نظر شماها چیه؟ آیا خوبه که همیشه نیازمند کمک باشیم یا اینکه...
زمانی که دانشجو بودم یکی از دوستانم متن زیر که قسمتی
از کمدی الهی دانتههست
را روی یه برگ کاغذ بهم داد. نمی دونم توی این متن چه چیزی هست که
منودگرگون می کنه، البته شاید شما دوستان این حس رو نداشته باشین
ولی خوب بد ندیدم اونو با شما سهیم بشم.
بالای دری با حروف پریشان چنین نوشته بود: "این راه،راه غم و شکوه است،
راه دیار رنج جاودان است. راه مسکن ارواح گناهکار و محکوم است. آفریننده ی
پرجلال من، مرا به خاطر عدل و داد آفرید. وجود من زاده ی نیروی الهی و عقل
هر گونه امیدی را از سر به در کنید."
فریاد زدم: "ای استاد این نوشته سراپای مرا می لرزاند. چنان که گویی آنچه را در
دل من می گذرد پیشاپیش خوانده باشد."
پاسخ داد: ...
گفت : شنیدی که وجه خدایی که در روح هست خلاقیت هست ؟
گفتم : آره . خیلی خوندم ...
گفت : میدونی که وقتی زندگی داره رو یه مسیر مشخص حرکت میکنه یا به اصطلاح مسیر روزمره گی رو میره انگار که یه گهواره داره با تکانهای همگون حرکت میکنه ؟
گفتم : جالبه اینطوری بهش فکر نکرده بودم
گفت : فکر نمیکنی این باعث بشه که روح سرش گرم بشه و خوابش ببره ؟
گفتم : پر بی راه هم نمیگی ..
گفت : میدونی من برای اینکه روح رو به وجه خداییش نزدیک کنم باید چیکار کنم ؟
گفتم : اگه میدونستم که من هم تو بودم !
گفت : من روند این حرکت اروم و لذت بخش رو میشکنم . انواع فشار ها و سختی ها رو سر راه این روزمره گی قرار میدم .
گفتم : خوب این جوری که پدر صاحب بچه در می آد !!!!
گفت : همین خوبه ...
این باعث میشه تا روح بیدار شه و مجبور شه برای هماهنگ کردن خودش یا هماهنگ کردن شرایط با خودش خلاقیت به خرج بده ...
گفتم : خوب ؟؟؟؟؟
گفت : این طوری روح میره به سمت خدایگونه شدن ...
می خواستم یه چیزی بگم ... اما حرف حساب جواب نداره ..
ضمن اینکه دردم اومده بود ولی خوشم هم اومده بود ...
بنابراین فقط نگاهش کردم .
گفت : برکت باشد .
و رفت ......
با عشق
کامنت بسیار زیبایی از یکی دوستان دیدم حیفم امد شما را هم در آن سهیم نکنم
اکنون و همیشه هر چیزی در بهترین و شایسته ترین مکان و وضعیت خود قرار گرفته ...
با عشق