یک روز بهاری کاملا هوا صاف بود،آفتابی و گرم.
اون روز با خودش لذت های زیادی آورده بود،
در این روز مرد تنهایی بود که تنهاییش زنجیرش کرده بود به دنیا،یه گوشه دنج خلوت و آرام،اون مردد بود که گوشه خلوتشو رها کنه و از لذت های روزش استفاده کنه یا فکر کنه که ماهیت وجودش چی هست و با خدای خودش راز و نیاز کنه.
به هر حال اون میخواست تنهاییشو خاتمه بده.چون اون واقعا تنها نبود.
تصمیمی که گرفت اون روز را عوض کرد.ابرهای تیره تمام آسمان را سیاه کردند ، باران با شدت در گرفت و طوفان و رعد و برق دلهره آور تا ساعت ها ادامه پیدا کرد.
آسمان آبی حالا به یک میدان جنگ بدل شده بود.
خیلی دلم میخواست بدونم اون چه تصمیمی گرفت.
یه عشق از طرف من به تو میثم جان
خوب منم نمیدونم ولی قشنگ این مطلبت برام قابل حس بود شاید چون خودمم درگیر تنهایی ام
ولی منم خیلی دوس دارم بدونم چه تصمیمی گرفته تا منم بکار ببندمش حالا در موردش فکر میکنم و بابت همین قضیه که منو وادار به فکر کردن میکنی ازت ممنونم
تصمیم گرفت که تنها نباشه...